مریخی ها

 در مریخ      قهوه خوردنِ با ماهِ در آب افتاده      وَ ماهیِ ماده      اکیداً ممنوع است!

ارّه ماهی اگر برهنه شود      نه کُشته می شود      نه برشته

سالی که درگوشه ای از برجیس       لَختی آسودمی      دیدمی

شیطان را که از ابلیسی دست برنداشته بود:

این شکلات های پدرسوخته      طعم قهوه های پدرسوخته می دهند

راستی چشم های تو یک بار قهوه – مست بود      وَ پدرسوخته!

بر زمین قدری که متوقف شدم

از رود نیل      تیک تاک       تک و توکی به سراغم آمدند

روی موج       موج موج      دراز کشیدند

با چشم های نیلی و گیسوهای ترشان      نیلی ترشان

حرفی برای گفتن داشتند

سگ ماهی ها نگذاشتند

 

در عطارد به ما چه که اسفنج ها فربه تر شده اند

یا در زحل اول      عروس ماه گرفته از دهانِ ونوس بیرون می پرد

ما مریخی ها با فشارِ یک دکمه فقط کف می کنیم و دندان عقل در می آوریم

از ماهیِ لُخت و مرغ برهنه خجالت می کشیم

نگاهِ چپ       وَ شکاف دیوار!      خجالت می کشیم!

و تکرر اعصابمان بند نمی آید.

 

اگه به جای بوفالو یه خرس پشمالو بودم

قطعاً به موهایم ژل می زدم در مریخ

و به تَرک های دیوار      یواشکی نگاه نمی کردم

یواشکی نگاه نمی کردم!

                                                            

 

بازنگاشت ِ زن ِ شاعر در تاریخ

تاملی بر " شعر امروز ، زن امروز " تالیفِ علی باباچاهی

 پگاه احمدی

در چندسال اخیر، با توجه به رویکرد گستردۀ زنان ایرانی به سرایش شعر، تدوین و تالیف پژوهشنامه ها و آنتولوژی های در این زمینه ، مطمح نظر صاحب نظران و پژوهشگران ِ این حوزه قرار گرفته است . با این همه ، تعداد آنتولوژی های موجود و البته قابل اعتنا ، نسبت به کمیت ِ مجموعه های شعر، بسیار ناچیز است . بویژه ، سبک ها و نحله های گوناگون شعر امروز و ویژگی های متفاوت این نحله ها ، خود ، نیازمند تدقیق و پژوهش هایی گسترده و مجزاست . تحقیق های مختلف ِ آنتولوژیک دربارۀ  موضوعی واحد نظیر " شعر زنان " بدون شک ، آنتولوژی ها را با تشابهات ، وجوه اشتراک و وجوه افتراق ، مواجه می کند . وجوه اشتراک ، عمدتا ناظر به تاریخ ، شواهد ، اسناد ، تذکره ها و مآخذی ست  که طبیعتا ، به شکلی مشترک ، مورد استفادۀ اهل فن قرار می گیرد . به عنوان نمونه بعید به نظر می رسد که پژوهنده ای ، دربررسی ها و جست و جوهای خود پیرامون شعر زنان پارسی گو ، مجموعۀ سه جلدی " زنان سخنور ِ علی اکبر مشیر سلیمی "را مورد توجه و تورق قرار ندهد . اما وجوه ِ افتراق که به تعبیری می تواند ، محل تمایز و تفاوت یک آنتولوژی باشد ، نگره ها ، تحلیل ها و تلقی های شخصی ِ پژوهشگر در بررسی های دورانی – تطبیقی ِ شعر است . این تلقی ها و خوانش های فردی ،با حساسیت و زیبایی شناسی ِ ویژۀ پژوهشگر در ارتباطی تام و تمام است .

 " شعر امروز ، زن امروز " – اثر پژوهشی علی باباچاهی در مورد شعر زنان پارسی سرای ایرانی -  به چندین دلیل روشن ُاثر جامع و قابل استنادی ست :

  ۱- گستردگی ِ منابع و مآخذ ِ مورد استناد ِ مولف کتاب و شرح تحلیل ها و مواضع فردی و تجربی ِ مولف در حاشیۀ  نقل قول ها و مستندات  تاریخی .

۲ –  استناد به شاهد مثال ها و نمونه های مشخص و مرتبط ذیل هر یک از مدخل های مورد بررسی

۳- شرح و بررسی تطبیقی ِ پیش زمینه های سیاسی – اجتماعی ِ پدید آمدن ادوار شعری و اشعار گوناگون در دوره های مختلف تاریخی

۴-ارائۀ تحلیل ها و استنتاج های شخصی با عنوان بندی هایی چون " متعارف نویسان ( شاعران اقناعی ) غیر متعارف نویس ( شاعران استفهامی ) ، شعر اعترافی – ایضاحی ، شعر اقناعی – تصویری و مواردی از این دست با توجیهات و تعاریف مستدل .

 ۵- تلاش در جهت جامع بودن نسبی ِ فهرست اسامی ِ شاعران جدی و مورد اعتنا بخش آغازین " شعر امروز ، زن امروز " به بررسی و معرفی شعر زنان پارسی گو از آغاز یعنی از رابعه بنت کعب ، تا زبیده ،مهستی گنجه ای ، جهان ملک خاتون ، برخی از شاعران سدۀ دهم و یازدهم هجری نظیر جمیله اصفهانی ، دلارام ، ضعیفی سمرقندی و سپس شاعران و جریده نویسان عصر مشروطه نظیر جنت ، مهرتاج رخشان ، بدری تندری ( متخلص به فانی ) ،فخری ارغون ، مستوره ، نیم تاج سلماسی و سپس شاعران پس از مشروطیت و در راس آن ها پروین اعتصامی می پردازد .

  در بخش سوم کتاب با مرور وقایع اجتماعی ِ مقارن با کودتای 28 مرداد 1332 و پس از آن روبه رو هستیم . مولف ، در ادامه با عنوان بندی هایی چون " شعر آرمانگرا " ، " اسطوره سازی " و " طنز اجتماعی " به سراغ ویژگی های شعری در دهه های ۴۰  و۵۰ شمسی می رود و شعر زن را با تشریح ماهیت اسطوره ساز و آرمانگرای شعر فروغ فرخزاد پی می گیرد و پس از آن رفته رفته ، عرصه های متاخر ِ شعر زن در چند دهۀ اخیر را مورد مداقه و بررسی قرار می دهد . با این مقدمه و به دلیل پرهیز از تکرار ، عمدتا بر بخش اخیر تمرکز می کنم .

 باباچاهی در صفحۀ 171 از دیباچۀ کتاب چنین می نویسد :

 " می دانیم که سلطۀ مردان بر سخن ، شعر زنان را در درون حقیقتی مذکر اسیر کرده است . از طرفی زنان نویسنده از این دیدگاه  نتیجه می گیرند که به جای آن که صرفا به کنام سخن زنانه عقب نشینی کنند ، به اعتراض علیه کنترل زنان توسط مردان برخیزند  و  این نکته را هم باید درنظر گرفت که " خصوصیات زنانۀ کسب شده از طریق فرهنگ را طبیعی قلمداد کردن " نیز امر نادرستی است "

  باباچاهی در ادامۀ این مقوله در صفحۀ 174 این مجموعه ، به بحث پیرامون [ نقش مندی ِ مادرانۀ زنان – زبان شعر می پردازد و چنین می نویسد : " آیا مادرانگی در حوزۀ زیست شناسی قابل تعریف است یا بر مبناهایی دیگر مثلا فرهنگی – اجتماعی نیز قابل درنگ است ؟ آیا سرنوشت مقدر مادران است که وظیفه یا تعهد لالایی خواندن را به آنان سپرده است یا ... ؟ " و ادامه می دهد : " در عرصۀ شعر اقناعی ، مادرانگی این گونه بروز می کند : لالایی ات می کنم / روی دو پایم که گهوارۀ خالی شد / گیسم را به جای تو از ته می تراشم / تا شبی بیرون بیایی از لباس سربازی ات " ( روجا چمنکار – سنگ های نُه ماهه ، ص 29 )  

  در تایید و تکمیل ِ سخن باباچاهی ، بد نیست به نظر هلن سیکسو اشاره کرد که این نوع از نوشتار را تا حدودی به منزلۀ امکان زیست شناسانۀ زنان و موقعیت مادری در نظر می گیرد . سیکسو معتقد است که هم زنان و هم مردان می توانند چنین نوشتاری را خلق کنند این درحالی ست که لوس ایریگاری – تاثیرگذارترین نظریه پرداز نقادی فمینیستی در اواخر دهۀ 70 میلادی ، ضمن نفی این دیدگاه بر این نکته تاکید می کند که این نوشتار سیال و خلاقه ، برآمده از جسم زن و محصول ارگانیسمی کاملا زنانه است .

      بازتاب این نگره ها را می توان به صورت کارگاهی مورد بررسی قرار داد . در شعرهای شاعران زن ایرانی ، به ویژه در در یکی دو دهه ی اخیر ، با رویکردهای جدیدی در این زمینه رو به رو شده ایم . رویکردهایی مانند نقادی حضور " مادر- تاریخ " به مثابه ی الگوی قدرتمند و استقرار یافتۀ کلاسیک و سنت مدار زن و نیز نقادی تاثیرات ارگانیسم مونث بر ذهنیت مولفی که در عین حال با مسئلۀ جنسیت و مقوله هایی نظیر مادری ، همسری و نقش های گوناگون زنانه در جامعه درگیر و نسبت به پیشینۀ تاریخی ِ خود دچار تشکیک و بحران هویت است . این امر، نوشتار زنانه را ناخودآگاه به سمت ستیهندگی ِ زبانی و طنزآمیزی معطوف می کند و نوع تازه ای از نوشتار زنانه را پی می ریزد . با رجوع به نمونه های شعری شاعران جوانی که اخیرتر به عرصه آمده اند ، با تلقی ها و دریافت های زیستی ِجدیدی مواجه می شویم که محصول ناگزیر سیر تحولات تاریخی شعر شاعران زن ایرانی و نقادی تجربی ِ این روند است . گاه این دریافت های نو حتی در نام گذاری ِ شماری از کتاب های شعر نیز مشهود است . مانند کتاب ِ" این متن به من تحمیل شده است " ( سروده ی آرزو موسی نژاد ، چاپ ِ مشهد ) .

باباچاهی در صفحۀ 162 کتاب ، در توضیح و معرفی شعر اقناعی چنین شرح می دهد : " شعر اقناعی ( شعر متعارف – غیرمتعارف )از توضیح و تشریح و اصولا از شعر اعترافی ( شعر متعارف ) فاصله ای زیبایی شناختی می گیرد و با ذهن و زبانی تازه تر به ایجاد رابطه ی نسبتا عمیق تری با مخاطب فکر می کند . راز ماندگاری شعر اقناعی در گرو مضامین مهم نیست . سرشاری جنون یا جنون  سرشاری را هم انکار نمی کند ... ( و ادامه می دهد ) شعر اقناعی در مقایسه با شعر اعترافی ، سطح توقع هنری مخاطب را کمی بالاتر می برد و پیش فرض های ایدئولوژیکی و یا غیر ایدئولوژیکی را تا حدی بی اعتبار می کند و او را به نوعی بصیرت و فرزانگی در زمینۀ کارکردهای زبان و ... پیوند می دهد " .

حال این پرسش پیش می آید که آیا آقای باباچاهی شعر اعترافی ( confessional ) را با شعر متعارف معادل و برابر گرفته اند که  بعید می دانم چنین باشد چون بی شک هر شعر متعارفی ، شعر اعترافی نیست و در غیر این صورت چرا شعر متعارف بعد از شعر  اعترافی درون پرانتز قرار گرفته است ؟ آیا مقصود ، شعر اعترافی از نوع متعارف آن بوده است ؟ و آیا هر شناخت و " بصیرتی "  لزوما راه به فرزانگی می برد ؟!

 اگرچه همواره نوشته های باباچاهی با نوعی دقت نظر ویژه همراه بوده است ، اما در برخی از بندهای این نوشتار ، ظاهرا تشریح پاره ای کلیات ، بر شرح و تبیین ِ دقیق ِ جزئیات می چربد . به عنوان نمونه در صفحۀ 163 کتاب  چینن می خوانیم :  " تمایز این شعر [ شعر اقناعی ] با شعرهای رایج ( اعترافی – ایضاحی ) در کارکردهای زبانی آن نیست بلکه در نوعی هنجارشکنی نه چندان غیر منتظره ای است که کسالت آمیزی غالب بر برخی از نوشته جات معاصر و موجود را جبران می کند . " مقصود از " نوعی هنجارشکنی ِ نه چندان غیر منتظره " چیست ؟ آیا مولف ،پیش تر ، تعریف مشخصی از " منتظره " ارائه داده است ؟و یا عبارت  کلی " کسالت آمیزی " دقیقا به کدام نوع از کارکردهای ذهنی – زبانی و اساسا به چه شعری قابل اطلاق است ؟ البته نباید نادیده انگاشت که عباراتی از این دست ، در تالیف باباچاهی اندک  به چشم می خورد ، هرچند که متن کتاب به لحاظ ویرایشی ، می توانست متن شیواتری باشد .

 باباچاهی به درستی اشاره می کند که : " شعر امروز به درک و دریافت های زیبایی شناختی و به نوعی روانکاوی و مکالمه با درون نزدیک شده است . خواننده اما غالبا به دلایل سیاسی ، همچنان دربند طاق و ایوان معناهای نویدبخش است . شعر در دهۀ 40 غالبا  به " چه گفتن " توجه بیشتری داشت در این دو دهه اما [ دهۀ 60 و 70 ] به ارزش " چگونه گفتن " ... و به تمهیداتی که آن را به  شعریت ِ شعر و نه غیر شعر نزدیک می کند ، پی برده است ... " ( ص 162 )  و با توضیحاتی افزون تر ، در ادامۀ این بحث ، به شرح چیستی ِ دیگرگونۀ شعر امروز و تفاوت های ماهوی ِ آن با شعر دیروز ( در یک بازۀ زمانی چند دهه ای ) می پردازد .

 چنانکه در بخش نمونه آثار نیز ، اشعار متفاوت و مختلفی از شاعران زن فعال و مطرح چند دهۀ اخیز ، ارائه شده است که قابل تامل و بازخوانی ست .

تلاش جامع علی باباچاهی را در تدوین این مجموعه ارج می نهم و به سهم خود ، مطالعۀ آن را به همۀ علاقمندان به شعر امروز پیشنهاد می کنم .

 

 

ترجمه ی یک شعر از باباچاهی

 

 شعری از باباچاهی

مترجم: سعید سعید پور

HUNTING BUTTERFLIES

 

Every butterfly that sits on this bough is a booty

 

To go hunting butterflies needs bullets    needs a gun

 

The gadfly however faint from the cologne scent a horse’s mane.

 

Every lover dreams only once of a pit full of butterflies

 

You are dead    finished!

 

When butterflies don’t glare at you    you are dead

 

You are not fallen down from behind  a horse’s ear

                                                                                                        

Or else you’d know as much as a gadfly who unlike the butterfly

 

                                             looks deep at your knee caps wound

 

Every gadfly that sits on this bough is a booty

 

Hunting a gadfly needs bullets     needs a gun

 

The butterfly however faints by even the cologne scent of a horse main

 

Every butterfly dreams only once of a pit full of gadflies

                    

شکار پروانه

 

هر پروانه ای که بر سر این شاخه بنشیند غنیمتی ست

به شکار پروانه رفتن       فشنگ می خواهد       تفنگ می خواهد

خرمگس اما از بوی اودکلن یالِ اسب هم غش می کند

هر عاشقی فقط یکبار به خواب می بیند چاه پر از پروانه را

تومرده ای      تمام!

پروانه ها که چپ چپ نگاهت نکنند       مرده ای تو!

 

از پشتِ گوش اسب نیفتاده ای به زمین

و گرنه قدر خرمگسی  می دانستی که بر خلاف پروانه

                                        به زخم سرِ زانویت عمیقاً نگاه می کند

هر خرمگسی که برسرِ این شاخه بنشیند غنیمتی ست

به شکار خرمگس رفتن       فشنگ می خواهد       تفنگ می خواهد

پروانه اما از بوی اودکلن یال اسب هم غش می کند

هر پروانه ای فقط یکبار به خواب می بیند       چاه پر از خرمگس را

 

 

                                                                           دیماه 1385

 

کتاب درنگ یک ویژه ی حیات ادبی علی باباچاهی

 

  شعری از باباچاهی

مترجم: سعید سعید پور

HUNTING BUTTERFLIES

 

Every butterfly that sits on this bough is a booty

 

To go hunting butterflies needs bullets    needs a gun

 

The gadfly however faint from the cologne scent a horse’s mane.

 

Every lover dreams only once of a pit full of butterflies

 

You are dead    finished!

 

When butterflies don’t glare at you    you are dead

 

You are not fallen down from behind  a horse’s ear

                                                                                                        

Or else you’d know as much as a gadfly who unlike the butterfly

 

                                             looks deep at your knee caps wound

 

Every gadfly that sits on this bough is a booty

 

Hunting a gadfly needs bullets     needs a gun

 

The butterfly however faints by even the cologne scent of a horse main

 

Every butterfly dreams only once of a pit full of gadflies

 شکار پروانه

 

هر پروانه ای که بر سر این شاخه بنشیند غنیمتی ست

به شکار پروانه رفتن       فشنگ می خواهد       تفنگ می خواهد

خرمگس اما از بوی اودکلن یالِ اسب هم غش می کند

هر عاشقی فقط یکبار به خواب می بیند چاه پر از پروانه را

تومرده ای      تمام!

پروانه ها که چپ چپ نگاهت نکنند       مرده ای تو!

 

از پشتِ گوش اسب نیفتاده ای به زمین

و گرنه قدر خرمگسی  می دانستی که بر خلاف پروانه

                                        به زخم سرِ زانویت عمیقاً نگاه می کند

هر خرمگسی که برسرِ این شاخه بنشیند غنیمتی ست

به شکار خرمگس رفتن       فشنگ می خواهد       تفنگ می خواهد

پروانه اما از بوی اودکلن یال اسب هم غش می کند

هر پروانه ای فقط یکبار به خواب می بیند       چاه پر از خرمگس را

 

 

                                                                           دیماه 1385

.

گزارشی از کارگاه شعر علی باباچاهی

 

گزارشی از کارگاه شعر علی باباچاهی

ایوب صادقیانی

مقدمه

برخلاف فعالیت‏های ادبی-هنریِ تشریفاتی، جریان‏های مستقل، بدون اتکا به حمایت‏های دولتی به جریان‏سازی هنری می‏پردازند. گرچه جریان‏های ایدئولوژیک از امکانات بیشتری برخوردارند، امّا معمولاً از زمان خود فراروی نمی‏کنند و کارکرد آن‏ها محدود و کوتاه‏مدت است. در مقابل، جریان‏های مستقل همواره در پی نوجویی و جریان‏سازی‏ هنری با کارکردهای بلندمدت و بعضاً تاریخی‏اند. بیشتر اختلافاتی که بین این دو گروه از جریان‏های هنری وجود دارد، ناشی از عدم درک کارکردهای هنری و بلندمدت جریان‏سازی‏های گروه‏های مستقل، از سوی گروه‏های وابسته است. چنین محدودیت‏هایی باعث شده است که بیش از این که نهادها در کشور ما به جریان‏سازی بپردازند، افراد و نام‏های معتبر هنری در این راه پر فراز و فرود قرار گیرند. یا اگر هم نهادی به وجود می‏آید، حول یک یا دو شخص خاص به فعالیت می‏پردازد. با این توضیح می توان گفت که کارگاه‏های ادبی و به طور خاص کارگاه شعر، در چند دهه‏ی اخیر نقطه‏ی عزیمت جریان‏سازی ادبی قرار گرفته اند. امّا این که چقدر عزیمت به سوی جریان ادبی اثرگذاری صورت گرفته، موضوعی است که ظاهراً به یک شخص محوری بستگی داشته است. به عنوان مثال، جدای از این که کارگاه دکتر براهنی موفق بوده یا نبوده، نمی‏توان از تلاش این کارگاه در جریان‏سازی چشم پوشید. شاهد این مدعا نیز این است که با وجود گذشت چندین سال از برگزاری کارگاه ، هنوز مقالاتی در باب جریان منسوب به براهنی و کارگاهش نوشته می‏شود. امّا اگر نام کارگاه‏های برگزار شده در دهه‏ی کنونی مثل کارنامه(آتشی و به جبر تابعیت از آن موسوی)، سید علی صالحی و ... را از ذهن بگذرانیم، کارگاهی که جریان‏سازی‏اش را حس کرده باشیم، به یاد نمی‏آوریم.

از سال گذشته نیز دوره‏ی جدید کارگاه علی باباچاهی در کانون فرهنگی هنری م.آذرفر(برگزار کننده‏ی شب‏های شعر رنگ‏واژه)، شروع به کار کرده است. ناگفته پیداست که این‏بار نیز یک نام معتبر در نقشِ محور کارگاه ظاهر شده است. نامی که خود در بیرون از کارگاه و در حوزه‏ی شعر امروز ایران جریان‏ساز بوده است و این‏که چقدر کارگاهش جریان‏ساز بوده یا خواهد بود، چیزی است که باید از قلم منتقدین خوانده شود و نه نگارنده‏ی این نوشتار که خود یکی از اعضای کارگاه است.

بیش از این که بخواهم نقدی بر کارگاهی که عضوی از آن هستم بنویسم، قصد دارم در این نوشتار، گزارشی از نحوه‏ی برگزاری کارگاه ارائه نمایم.

اهداف کارگاه :گرچه در بروشورهای کارگاه، بررسی جریان‏های شعری دهه‏های اخیر، بررسی شعر چند مرکزیتی و تک مرکزیتی، بررسی شعر کارآموزان و ... به چشم می‏خورد، با اندکی دقت به این موضوع می‏توان پی برد که مسأله فراتر از این‏هاست. با وجود این که به عنوان یک عضو کارگاه، مستند مکتوبی درباره‏ی اهداف کارگاه دریافت نکرده‏ام، امّا از لابلای تذکراتی که استاد دائماً بر آن تأکید دارند این گونه دریافته‏ام که اهداف کارگاه برای اعضا عبارتند از:

-         شناخت جایگاه کنونی کارآموزان توسط خودشان

-         تغییر جایگاه کارآموزان از نقطه‏ی کنونی به نقطه‏ی دیگر

-         ایجاد حس تغییر دائمی، نوآوری، و فراروی از خود در کارآموزان

-         افزایش آگاهی و توانایی کارآموزان برای شناخت و نقد جریان‏های شعر معاصر

با این‏که باباچاهی در کارگاه خود همواره بر این اهداف تأکید نموده، امّا برای شفاف‏سازی این اهداف نیز بر نکات دیگری تأکید می‏ورزد؛ از جمله:

-         از شگردهای شعری باباچاهی یا دیگران استفاده نکنید تا تکثیر استاد و یکسان‏سازی ، محور کار قرار نگیرد.

-         ‏ مقصد هنری کارآموزان، لزوماً مقصد مدنظر باباچاهی نیست.

-         فراروی از خود، همواره باید با حفظ فردیت ادبی صورت گیرد.

-         در نقد جریان‏های شعری معاصر، هدف تنگ کردن جای دیگری نیست، بلکه بیشتر به ایجاد فضاهای متکثرنظر دارد.

  روش کارگاه: کارگاه باباچاهی با این که از برنامه‏ای مدون مثل برنامه‏ی مدونی که در دانشگاه‏ها ارائه می‏شود پیروی نمی‏کند، لیکن با چارچوب‏های مشخص و هدفمند اداره می‏شود. بخش‏های مختلف این کارگاه به صورت زیر است. لازم به ذکر است که همه‏ی این بخش‏ها به صورت مداوم و با یک چارچوب دقیق برگزار نمی‏شود، بلکه با تشخیص باباچاهی و همچنین نظرات اعضای کارگاه جا عوض می‏کند:

تأملات:  این بخش از کارگاه با توجه به وقایع، مناسبت‏ها، سخنرانی‏ها، مقالات، مصاحبه‏ها، جشنواره‏ها‏ی ادبی  و .... که در روزهای قبل اتفاق افتاده است، شکل می‏گیرد. طرح این مباحث هم می‏تواند از سوی باباچاهی باشد هم از سوی سایر اعضای کارگاه.

بررسی جریان‏های شعری: یکی دیگر از بخش‏های کارگاه، تبیین مبانی جریان‏های شعری معاصر، نقد این جریان‏ها، ارائه‏ی نمونه‏های شعری موفق و ناموفق و ... است. همچنین تئوری‏های شعری مختلف در این بخش مورد بحث قرار می‏گیرد. از جمله‏ مباحثی که تا کنون در قالب این بخش از کارگاه بررسی شده است، می‏توان به شعر حجم، موجِ نو، شعر ناب، شعر دیگر، شعر در وضعیت دیگر، شعر ساختارگرا، شعر پساساختارگرا، تک مرکزیتی و چند مرکزیتی، شعر روایی و حکایی، شعر پست مدرن و ... اشاره کرد.

نقد شعر شاعران معاصر و کهن ایران: در این بخش از کارگاه، هم باباچاهی و هم کارآموزان با انتخاب نمونه‏های مختلف به بررسی شعر شاعران کهن و معاصر ایران می‏پردازند. از جمله‏ی معاصرانی که تا کنون آثار آن‏ها مورد بررسی قرار گرفته است، می‏توان به نیما، شاملو، فروغ، اخوان ثالث، سهراب سپهری، نادرپور، آتشی، براهنی، رؤیایی، سیمین بهبهانی، نصرت رحمانی، قیصر امین‏پور، طاهره صفارزاده و ... اشاره کرد.

نقد شعر شاعران جهان: به فراخور نیاز، در جلسات مختلف کارگاه، آثاری از شاعران جهان که به فارسی ترجمه شده‏اند، در کارگاه بررسی می‏گردد. از جمله‏ شاعرانی که تاکنون آثار آنان مورد بررسی قرار گرفته است می‏توان به ریتسوس، شیمبورسکا، اوکتا ویوپاز، آدونیس، لورکا، جان اشبری، آلن گینزبرگ، رمبو، پل والری و ... اشاره کرد.

سخنرانی کارآموزان: هر یک از اعضای کارگاه، موظف است یک موضوع خاص را با تأیید باباچاهی انتخاب و درباره‏ی آن سخنرانی کند. از جمله‏ی موضوعاتی که تاکنون توسط کارآموزان مطرح شده، می‏توان به مواردی چون: تغزل در شعر، استعاره و فضای استعاری، شعر حجم، تکنیک زدگی در شعر، نامگذاری شعر، نقش دایره واژگان در شعر، موسیقی شعر(وزن‏گرایی، وزن‏زدایی، چندوزنی، اوزان پیوندی-) و ... اشاره کرد.

بررسی شعر اعضای کارگاه: مهم‏ترین بخش کارگاه بررسی آثار اعضا است. در این بخش، هر هفته یک تا سه شعرِ یکی از اعضای کارگاه به تعداد کافی تکثیر و در اختیار اعضا قرار می گیرد. در جلسه‏ی بعد، شعرها توسط اعضای کارگاه مورد نقد و بررسی قرار می‏گیرد. همچنین باباچاهی علاوه بر بررسی آثار در کارگاه، در فرصت بین هر دو جلسه، تمام آثار کارآموزان را بررسی و نظرات خود را به صورت مکتوب به کارآموزان ارائه می‏کند.

نقاط ضعف و قوت

از مهم‏ترین نقاط قوت کارگاه می‏توان به تسلط باباچاهی به شعر کلاسیک و نو، نظریه‏های ادبی، تنوع و فراز و فرود شعر جوان و ... اشاره کرد. همچنین تأکید باباچاهی بر لزوم تغییر و فراروی از وضعیت کنونی، باعث شده است که کارآموزان همواره به دنبال نوپردازی باشند. بحث درباره‏ی مسائل روز نیز جذابیت خاصی به کارگاه بخشیده است.

درباره‏ی نقاط ضعف کارگاه باید به این نکته اشاره کنم که تا کنون طنینی از آثار کارآموزان، جز چاپ چند شعر در مجلات  کاغذی و سایت‏های ادبی، به گوش جامعه‏ی ادبی نرسیده است. در حالی که طنین برپایی کارگاه با جذابیت همراه بوده است. ناگفته نماند که از دوره‏های پیشین کارگاه علی باباچاهی، چهره‏های در خور توجهی به جامعه‏ی ادبی معرفی شده که صاحب مجموعه‏ شعر و نقد و آرا و عقایدند. همچنین جای خالی نقد آثار کارگاه از سوی منتقدین خارج از کارگاه  نیز حس می‏شود.

منبع:  کتاب درنگ یک . به کوشش محمد لوطیج. انتشارات تحقیقات نظری اصفهان

مرده بازي

 

 

کسي که در آغاز داستان بميرد         از تولستوي اجازه نگرفته

يا آژير قرمز زده اند         وَ او هوس انجير کرده در بهشت

و يا حوصله اش را نداشته که نصف و نيمه ي شب

خرت و پرت هايش را از پر و پا در بياورد     

وَ کمي بعد پشت کند به سيب درشتي که نه از درخت افتاده

    نه از آن طرفِ تخت

و بعد از کمي         غلت بزند توي رختخواب

و فکر کند به نوه – نتيجه هايش که: پنج پنج         پنجاه و پنج دونه انار

و به عروس اش انار خانم که تازه از حمام برگشته   سيصد دونه مرواريد.[1]

 

 

و يا اين‏که بفکرد به همکلاس سابق ترکه –  اناري اش          ژوليت کک مکي

که صورت مغازله اش را امضا کرده – نکرده         پر مي زند روي صحنه: رومئو!

چه کسي اين توله خوک هاي سِقط نشده را به چرا مي برد؟

 

نخواست که به دنيا بيايد و قلوه سنگ هاي تهِ جو را بشمارد.

راوي از يک تا که شمرد         مرده مرده بود.

اجازه نگرفت از کسي که بميرد         مُرد!

آدم مرده چه به عيادت عاشقي برود در بغداد  که عضو اصلي اش  کمي آسيب ديده

چه بِکشد از پشت           سايه –  مايه ي سرباز هخامنشي را –

                          که از ديوار خانه ي معشوقه اش بالاتر رفته

خدا کند اين جغجغه ها تکثير جمجمه هايي نباشند که در گوش من مدام 

                                                       _  مي جغجغند: راوي خائن!

قول مي دهم اما که قول بدهم

و با قول مي دهم دفاع مي کنم از مرده هايي که در آغاز داستان مي ميرند!

 

در کجاي افغانستان به خوشه ي خشخاش مي گويند تمشک وحشي؟

در هيچ قبرستاني هم از اين پس نمي شنوي از هيچکس

که بگويد به من راوي نسبتاً مرده اي که از رفقاي کاملاً مرده اش

در يک گزارش زنده زنده          دفاع نکرد      کرد؟

  

                                                          خرداد ماه 1387

 

1 – از یک ترانه

از کتاب فقط ازپریان دریایی زخم زبان نمی خورد. نوید شیراز. ۱۳۸۸ 

 

 

به بهانه ی انتشار پریان دریایی و.... 

گفتگو با علی بابا چاهی

لادن نیکنام


Ÿچرا و چطور در بیشتر شعرهای «فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی خود» کلمات و فضاهای گوناگونی که در نگاه اول کمترین قرابت ماهوی و معنایی دارند را کنار هم می گذارید؟ آیا این کلمه ها در جریان گفتن شعر در کنار هم می آیند یا حاصل بارها نشستن و نوشتن و درنگ هر روزه و هر شب شماست؟ مسیری که شعر اول این دفتر برای سرودن پیموده، چه مسیری بوده است؟

)) پریان دریایی)) از قول من می گویند معلوم است که خیلی دیر با هم آشنا شده ایم! به گمانم برای بار اول است که به طور اتفاقی همدیگر را می بینیم. شاید این اتفاق اول هم قرار است بعدها اتفاق بیفتد! شاید هم اتفاق های معمولی نگذاشته اند با اتفاق هایی از نوع «دیگر» دیدار کنید؟ از اینکه تا این لحظه ندیده اید مرا ( شعر مرا) ، خوشحالم! بعداً عرض می کنیم چرا؟ نه دیده اید و نه شنیده اید آواز این دهل را ورنه نمی فرمودید آیا این کلمات، حاصل بارها نشستن و نوشتن و ... شماست؟ تلویحاً فرموده اید که به تعبیر حافظ «با خلق صنعت می کنم!» خدا نکند میخ های فرسوده ی معناهایی که در بسیاری از شعرهای رایج امروز فرو فرموده اند، ذهن نازنینتان را ترسانده-لرزانده و به زبان درونتان، زیان رسانده باشند؟ شاید هم مجموعه شعرهایی که- با احترام به بسیاری از آن ها- از دیوار خانه تان بالا می روند تلقین کرده باشند به شما که شعر، همین میخ باران هایی است که می خواهند معناهای مقرر را فرو کنند در جایی که مد نظرشان است. من «آدم محض» نیستم«آدم-کلمه ام». من در کلمه زاده شده ام. شیشه ی شیرم را در کلمه سرکشیده ام جیغ و ویغم را در کلمه نعوذ با لله، خداوند گل مرا با کلمه سرشته، به پیمانه زده شده یا نشده؟ بگذریم!

این یک و هفتاد سانتی متری که طول مرا – یا عرض مقدر البته- تشکیل می دهد، چیزی جز جسم و حجم کلماتی نیست که «وجود» ناچیز مرا مجسم می کند. در واقع من شکل مجسم کلماتم، و کلمات، شکل مجسم و منحوس من اند!

از ندیدن یکدیگر تا کنون ظاهراً ابراز خوشحالی کردم. بگویم چرا؟ در بیگانگی و ندیده گی، حکمتی است که اول از همه مولانا می داند و بس. پس در « فیه ما فیه» فرموده: «آدمی همیشه عاشق آن چیزی است که ندیده و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد و از آن چه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزان است» و دیگر اینکه شعر اول کتاب « فقط از پریان ...» همان مسیری را که باید، طی کرده ، نه مسیری دیگر را!

Ÿپیوند دغدغه های اجتماعی و تغزلی در عرصه شعر را تا چه حد امکان پذیر می دانید؟ این پیوند در شعرهای شما در لحظه هایی به وقوع پیوسته است. نوع حرکتی که در شعر «احتمال» داشته اید ما را به این پیوند نزدیک می کند. شکل دیگری از آن در شعر « تا سر به هوایی» دیده می شود. در همه انواع الگوهای شعری ایران این نوع پیوندها سابقه دارد. شعر خود شما از چه طریقی به این پیوندها نزدیک تر می شود؟ اصلاً این رویکرد مسأله ذهنی تان است و با تفسیرهای من موافقید؟

 

¨خودتان حدس می زنید لابد که از تخیل من همه کاری برمی آید! ایجاد پیوند بین این دغدغه ها (اجتماعی- تغزلی) به پیکاسو کاری و سالوادوردالی بازی نیازی ندارد، از طرفی من، جلو هیچ ایده ای در شعرم چراغ قرمزی نکاشته و نگذاشته ام. ایده ها- بگویید اعیان فرهنگی- در یک واحد زمانی می توانند در گردش باشند. چه بهتر از گردش! خوشا تفرج بین عناصر تغزلی و اجتماعی.

از کلاسیک های خودمان که بگذریم وقتی رولان بارت در عصر شبکه های فرا ارتباطی می هراسد از اینکه همه چیز به وسوسه ی تن تبدیل شود و کتاب « سخن عاشق» (گزیده گویه ها) فراهم می آورد ازنیچه، داستایفسکی فلوبر، شوئنبرگ، در خصوص عشق، و آن فیلسوف فرنگی –دریدا- نگران است که چرا باید همیشه یک بازی زبانی [فرضاً قدرت] بر دیگر بازی ها تسلط داشته باشد و گفتمان مسلط را برنمی تابد، طبیعی است که ایده ها و عناصر ثابت دچار تغییر و تبدلی بشوند. قائل شدن به این تفکیک ها یادآور همان ثنویت گرایی هایی است که از عهد افلاطون تا اکنون به «خیر و شر» تقسیم شده اند جالب این که مولانا جلال الدین خودمان هم در « فیه ما فیه» و هم در « مثنوی معنوی» این مرزبندی را برنمی تابد: شب چنین با روز اندرا عتناق/ مختلف در صورت اما اتفاق/ روز و شب ظاهر دو ضد دشمن اند/ لیک هر دو یک حقیقت می تنند ...

به روزگار خودمان که برسیم ... بله! حق با شماست! پیوند بین تغزل و تفکر ( از هر نوع) سابقه داشته است. من هم در این مورد نه کاشفم و نه مخترع! اما میان ماه من و ماه گردون، تا اندازه ای فاصله هست. و آن هم به فروتنی خدا دادی من مربوط می شود! ببینید! در شعر عاشقانه-اجتماعی مدرن، با یک تفکر مسلط و مذکر مواجه ایم. « متن» فخرفروشی می کنند که پذیرای ستا یشی صوری از محبوب یا محبوبه ای شده است. یعنی آن قدرتی که فوکو را به فغان درآورده در چنین متنی مشهود است.

در عصر عدم اصالت تیقن، باید ذائقه های فرهنگی مان تا حد زیادی تغییر پیدا کند تا پذیرای تغزلی در مجموعه شعر اخیر من باشد که به همه چیز شبیه است جز تغزل!

Ÿزبان شعر شما میان زبان گفتار و زبان معیار در نوسان است. در دفتر شعر «فقط از پریان ...» لحن های متنوعی هم دیده می شود. گاه ترانه هم در میانه شعر دیده می شود. فارغ از بحث های بینا متنیت، از روند شکل گیری زبان در ذهن تان بگویید. ذهن شما بی شک در معرض انواع زبان ها قرار دارد. حتی لحظه هایی حس می کردم به زبان رسانه هم بی توجه نیستید. سنتز میان انواع زبان ها چگونه شکل گرفته است؟ آیا این فرم یا رویکرد زبانی برای هر شاعر امکان پذیر است یا تربیت ذهنی خاصی می طلبد؟

¨زبان گفتار که مبتنی بر آوامحوری و زبان معیار (نوشتار رسمیت یافته) که معطوف به کلام محوری، است تا خود را به زبان شعر برنکشانده اند، فاقد ساز و کارهای هنری اند. کار شعر، تحریف و نقض قواعد تثبیت شده ی زبان معیار است. زبان معیار در واقع نوشتاری است که فرستنده و گیرنده اش خوب کار می کند. پیام یکه و یگانه را به درستی دریافت می کند. در وجه ادبی تثبیت یافته اش، خصلتی علمی (غیر تأویلی) دارد. فکر می کنم زبان پریشی و تعدد الحان شعرهای من کارش از گریه گذشته است، از آن می خندد! دیگر اینکه در بخش قابل توجهی از شعری که عده ای زیر عنوان «شعر گفتار» می نویسند، زبان گفتار، صرفاً در نقش زبان گفتار ظاهر می شود و به زبان شعر گفتار درنیامده است. نه! دوست عزیز! چه نوسانی؟ زبان شعر باید توانایی های سنگ شده ی زبان معیار (گفتار-نوشتار) را به جنبش درآورد.

و اما ... زیست جبراً رسانه ای و روحیه ی جهانی که پست مدرن نامیدنش دیگر غلط نیست، طبعاً ما را در معرض انواع زبان ها و لحن های متنوع و گفتمانی مقتدر قرار می دهد که زیر لباس های سنتی خود بلوز و شلوار جین می پوشند البته با «معده های پر از کوکا کولا». و صداها نیز « زبان» دارند. سکوت، زبان دارد.خشم نیز.

زبان اشراف، زبان اوباش، زبان ترانه، زبان لالایی، زبان خروس هایی که نمی خواهند دیگر جنگی باشند و گفتمان فرهنگی را ترجیح می دهد! زبان رسانه ها به زبان پوشاک، زبان حقایقی که حقیقت رانه تنها درناکازاکی بلکه در نازی آباد هم گم کرده است. زبان قدرت مورد اشاره ی فوکو، زبان جنیفر لوپز، زبان « وانموده ها» ی بو دریای ، زبان تلویزیون در جنگ خلیج فارس را بر ساخته ی گزارش های تصویری می داند.

و رویکرد به این صداها در «فقط از پریان ...» در واقع سنتز بی توجهی بخشی از شعر مدرن ایران است که در وجه غیر سخنورانه اش هم نخبه گراست. شاید بی تربیتی ذهن من، محصول تربیت جهانی بی تربیت باشد؟!

 

Ÿیک انسان آسیب دیده در پس شعرهای شما دیده می شود؛ یک آدمی که می خواهد از واقعیت لحظه یی فرار کند و لحظه یی دیگر با آن شجاعانه مواجه شود. این«من» رنج برده از کجا در پس شعرها متولد شد؟ آقای باباچاهی، نوعی حس نوستالژیک پنهانی در بعضی شعرها هست که از همین «من» رنج برده تعذیه می کند. شاید هم « من» رنج برده از حس نوستانژیک نیرو می گیرد. به هر حال خودتان تا چه حد با تأویل من موافقید؟

¨هنوز، انسانم آرزو نبود که سخت آسیب دیدم. موقعیت زمان- مکانی ام را درست تشخیص نمی دادم که به دست برادرم قابیل به قتل رسیدم. کلاغه اگر شروع نکرده بود به کندن زمین ، چه بسا هنوز جسدم روی دست خاک طربناک مانده بود! خوبی اش این است که «زبان» در چرخشی سرگیجه آور، آدم را به زمان های غیر موازی و به سرعت پرتاب می کند. و این چهره های متناقض، ناگهان با تو چهره به چهره می شوند: چنگیز عزیز! حسنک بردار. امیر کبیر در حمام بخارآلود. هیتلر، موسیلینی، پینوشه، استالین و این آخری چائوشسکو! و ...

از وعده های رستگاری کلان رؤیت ها که بگذریم؛ کوره های آدم پزی! را هم می گذاریم کنار! تازه زلزله ها نفسمان را یکی پس از دیگری بند می آورند: تبریز و کاشان و لار و قیرو کارزین و بم و ... و جسد، جسد، جسد ...

تا زلزله حیات بخش حضور خسرو گلسرخی در یکی از حساس ترین مقاطع تاریخی، نمی دانم چه کنم که از فرط خجالت آب نشوم؟ معلوم است که آسیب شناسی آدم بی قرار شعرهای من به طبابت زیگموند فروید نیازی ندارد. مقابله ی من با این مسائل چندان هم شجاعانه نیست بلکه جبری است . این همه بیداد که بر « من» شعرهای من (و دیگر شاعران وطن) رفته و می رود؛ باید ناکجاآبادی هم مرا (ما را) بطلبد که صبغه ای نوستالژیک داشته باشد!

Ÿچقدر هنگام سرودن این شعرها به فکر مخاطب شعر بوده اید؟ شعرهای شما شعر شاعران است یا شعر مردم؟ مردم که می گویم مقصودم رفتن شعر میان بیشتر آدم هایی است که شعرخوان حرفه یی نیستند اما دفتر شعری اگر دست شان برسد که به حس شان تلنگری بزند به آن بی تفاوت نیستند.

¨فکر می کنم من از آن دست نویسندگانی باشم که عظمت شعر و ادبیات را با معیارهای ادبی می سنجند. با این توضیح که ملاحظات غیر هنری را در ایجاد رابطه با مخاطب را کنار می گذارم. اما فخرفروشی و بالا نشینی را حق «متن» نمی دانم. از طرفی باج دادن به مخاطب را نوعی خیانت و فریب تلقی می کنم. شاید جای دیگری هم گفته باشم که شعرهای ناقابلم را شعر(( در اقلیتی)) می نامم، اما نه از نوع بخشی از شعر مدرن که ژرف نمایی و فضل فروشی می کند. خود ارجاعی این شعرها شدیداً غیر ما لارمه ای است. مصادیق بیرونی را کنار نمی گذارد اما با تحریف آن ها واقعیت هنری جدیدی را بنا می کند. ختازیست روزمره را به زیستی هنری-هستی شناسانه ارتقاء می دهد. شوخ طبعی و طنز که از خصوصیت محوری این شعرهاست پرسش برانگیز است، البته در فضایی که پراکنده و گسسته نماست. شعرهای «فقط از پریان ...» نمی خواهند به تعبیر کامو مورد پسند خواننده، بلکه می خواهند روشنگر او باشند. این شعرهای در اقلیتی گاه اروتیک-کمیک اند، و در آن، آرامانشهر جایش را به پریشان شهر داده است. سلسله مراتب و نخبگی را هم کنار گذاشته است، اما مطالبات روحیه ای جمعی را هم می توان در این شعرها جستجو کرد. به هر صورت خواننده باید عادت های دست و پاگیر را در عرصه های خوانش کنار بگذارد، تا این شعرها بشوند رفیق گرمابه و گلستان او. «اقلیتی» های من هم-متأسفانه!- روزی روزگاری مورد علاقه «اکثریت» های شعر امروز واقع خواهد شد. -«دویست سال بر این گلستان باید بگذرند تا گلی چون ما بروید!»

-این هم یک شوخی بود!

 

 

 

●بسامد حضور حیوانات در شعرهای شما در این دفتر بالاست. آیا این حیوانات بخشی از کابوس های شما هستند؟ کارکردشان را در شعرها چطور توجیه می کنید؟ گاهی در تضاد با فضای شهری و مدرن قرار می گیرند؟ در پس نشانه گذاری یا تغییر خاصی هستید؟

 □ وقتی «متن» تاویل های مختلف را در تصرف خود در می آورد- و این موضوع امروزی هم نیست – چه اهمیتی دارد که حیوانات، انعکاس کابوس های من باشند یا نباشند؟ مهم این است که حیوانات از حیاتی حیوانی به حیاتی هنری ارتقاء یافته و کابوس «بر زبان» به کابوسی در شعریت شعر تبدیل شده باشد. حیوان مصداقی و کابوس مصداقی باید در خود ارجاعیتی اثر تعبیه و جاسازی شوند. حیوان و کابوس برون متنی در صحرای عربستان و در ذهن مسافری پریشان احوال هم قابل رویت است. به بیان دیگر آنچه مهم است شکل تکوینی حیوان و ... است و نه شکل های تزیینی و یا تخمینی آن و این عناصر عینی و ذهنی باید در زبانی خانه کنند که از کلیت اثر (شعر) قابل تفکیک نباشد.

هرچه هست حیوانات خانگی و یا وحشی شعرهای شهری! من نه از قوم و قبیله ای «مزرعه حیوانات» جورج اورول هستند نه نسبتی با هم جنسان خود در «کلیله و دمنه» و «مرزبان نامه» دارند. موش و گربه ای هم اگر جستی بزند این وسط «عبید زاکانا» ی ما بی تقصیر است! و کلاغی اگر ناگهان پرید از فراز سرمان به «منطق الطیر» عطار ربط ندارد.

پرچانگی نکرده باشم اگر حیوانات شعرهای من، هم بر بام خانه ی ابراهیم ادهم راه می روند وهم قطار قطار، «قطار» می شوند: دیه ی من پنج – شش بچه قطار سریع السیر است..

در این استحاله ، حیوانات به نوعی «شهریت» هم می رسند! حیوانات «در فقط از پریان...» مزرعه ای ندارند. دست به انقلاب هم نمی زنند. خوک ها و مرغ ها محاکمه نمی شوند. اصلا بلد نیستند نقش بازی کنند: یکی بشود استالین و دیگری تروتسکی! اما این احتمال وجود دارد که یکی از فیل های من، به مناسبتی یاد هندوستان کند و یادلش برای دیدن فیلم هندی تنگ هم بشود مهم اما در این میان این است که این فیل نجیب، به شدت منکر هرگونه وابستگی به وجه تمثیلی و سمبولیک است و از «هویت – فردیت» و از «فیلیت» اش! دفاع می کند:

گفتند برای فیل بودن هم / دلیل کافی لازم است

و تو گذاشتی جلوشان دلیلی که متحرک بود

کاتب گفت / دیدند / و پسندیدند

راوی گفت / نمی دانم فیل / همان فیل

زیپ خرطومش را بالا کشید یا نکشید...

●شعرهای شما لزوما در سطر اول یا پایان به کوبش نهایی نمی رسند بلکه در کلیت خود تعریف می شوند. یعنی من حس می کردم کل دفتر «فقط از پریان دریایی...» یک شعر بلند است. نه به لحاظ ساختاری بلکه فضای ذهنی شما پس هر شعر دیده می شود؛ هربار به رنگی ، به شکلی . هیچ اصراری دارید که یک شعر در سطر آخر به یک ضربه نهایی برسد یا در همان سطر مخاطب را در گیر کند؟

□با دریافت شما دقیقا موافقم : چرا که من هرگز به آن چه را که شما کوبش می نامید، فکر نکرده ام . کوبش – اگر منظورتان ضربه ی ناگهانی باشد – می تواند فضای مینیاتوری یک رباعی را به جنبشی لذت بخش در آورد به قصد ارائه ی پیامی عاطفی یا حکمی . و اگر منظور چکش زدن و نرم کردن و از این چیزهاست؛ باز هم به نکته ای که می خواهم اشاره کنم، چکش چندانی فرود نمی آورد! شعرهای این مجموعه – که شاید پریان دریایی هم آن ها را دستکاری کرده باشند – گاه بی آغازی را نوعی سرآغاز تلقی می کنند و «ناپایانی» و بی سرانجامی را نوعی سرانجام.

می فرمائید «فقط از پریان...» یک شعر بلند است. باید خدمتتان عرض کنم صفحاتی را که من در این کتاب خط خطی کرده ام اگر شعر باشند؛ خب دیگه! چه بهتر از این؟ بلند و کوتاه بود نشان امری فرعی است.

سپس می افزائید «نه به لحاظ ساختاری...» حرف من این است که مگر نمی شود یک شعر بلند، از چند ساختار به ساختاری برسد که از تعاریف تثبیت شده ی ساختار فاصله گرفته باشد؟ ساختاری چند مرکزیتی، چند زمانی و چند مکانی که در آن واحد، مسیرهای متفاوتی را پیش پای مخاطب بگذارد؟

به رونویسی از دست این و آن که متوسل شوم، فیزیک جدید این نکته را به من متذکر می شود که الکترون ها ، هم  زمان قادرند در دو مسیر متفاوت در فضا حرکت کنند. در حالی که مبهوت این نکته ام که چگونه این امور در عرصه ی علم روی می دهد، فکر می کنم تصور ساختاری تو در تو و در عین حال ساختار شکنانه در حوزه ی هنر امری محال نباشد. از طرفی شما چگونه در اولین دیدار با من با فضای ذهنی ام آنقدر عجین و همنشین شده اید که معتقد ید پشت هر یک ازشعرهای این مجموعه «فضای ذهنی» من ساکن اند؟کفر وزندقه که بر زبان نرانده اید ! خیلی هم «منت گزارم و شاکر!» اما حکایت این است که شعرهای اینچنینی، بیان شکوه و شکایتی حدس زدنی نیست! بلکه کشف جزایر پراکنده ای است که تنها ساکن آن که منم، مدام فواصل این پراکندگی را طی می کند. و نمی داند چرا؟ و در این تردد جبری، فکرهای چند دقیقه ی دیگرش را هم نمی تواند حدس بزند!

 

 

●رویدادهای این جهان تا چه حد مجاز به ورود به شعرهای شما بوده اند؟ به نظرم هیچ محدودیتی از مواجهه با پدیده ها ندارید. به همین دلیل در عین طنازی و غیر قطعی بودن فضای شعرها نهایتا تصویری از این جهان می دهید که اغراق شده واقعیت بیرونی است . این حرکت آگاهانه است یا حاصل سالیان ممارست؟ آقای باباچاهی، چرا اصرار دارید در هر شعری تکه های متفاوتی از این جهان را کنار هم مونتاژ کنید؟ جهان را چنین می بینید؟

□ حسن پرسش شما این است که «رویداد» و «پدیده» را معادل و مساوی هم قرار داده اید. براین مبنا می توان تا آنجا پیش رفت که زیبایی را نیز یک پدیده و رویداد به حساب آورد . پدیده ای فعال و تعیین کننده! این دریافت را مدیون این بیت حافظ می دانم: مرا به کار جهان هرگز التفات نبود/ رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

بله، همین طور است! تبعیض نژادی! بر هیچ کلمه، عنصر، پدیده و رویدادی در شعر روا نیست. از طرفی «آگاهی» و «ممارست» نسبت خونی نزدیکی با هم دارند.

در این که جهان به ویژه جهان امروز، جهانی چهل یا چارصد هزار تکه است، تردیدی نیست. من این تکه تکه ها را نه آن طور که هستند بلکه به گونه ای که آن ها را «می بینم» با یکدیگر در هم می آمیزم. بیشتر اوقات این «رویت» خاص را هم تحریف می کنم تا وجه محوری آن ها که متاسفانه تراژیک است «در خانه زبان» بنشانم هیمن جاست که طنز از کوره در می رود! با این حساب طنز بی لبخند شعرهای من محصول وجه تراژیک جهانی «چل تکه» است.

من تفاوت های موجود بین پدیده های جهان را نه از یکدیگر تفکیک ، بلکه آنها را تقویت می کنم تا صورت اصلی پدیده ها و مصادیق و ته صورتکشان را آشکار کنم. شما با صفای دل اسم این «بازی« را مونتاژ هم که بگذارید من باز هم بر همین مسیر ویراژ می دهم.

● و سرانجام بگویید چرا ذهن مخاطب دفتر «فقط از پریان ...» را بازی می دهید؟ چرا نقیض هر سطری را کنارش گاه می آورید؟ آیا از این بازی لذت می برید؟ من که یاد گرفتم چطور شعرتان را بخوانم اما سؤالم این است که اگر کسی در این بازی کشف و شهود وارد نشود به او خرده می گیرید؟ ما دائم در نوسانیم؛ میان گزینه های متنوع و گاه متناقض . در نهایت به وحدتی می رسیم که اتفاقا یکپارچه نیست. می بینید حتی جمله خودم شبیه شعرهای شما شده است. آیا به دنبال اثرگذاری این چنینی هستید؟ هدف از نقض مدام، نوسان دائم چیست؟ برای خودتان این جریان چه حکمی دارد؟

 □ اگر یکی از کارکردهای «بازی» تهی کردن کلمه ها و ترکیب ها و فکرها از اعمال گفتمانی مقتدر باشد؛ به بازی گرفتن ذهن مخاطب لابد به این نیت خیر انجام می شود که عادت ها و به تبع آن معیارهای هنری خود را ثابت و یگانه و هم زمانی تلقی نکند. در این بازی البته از لذتی هم هست: لذتی دو طرفه. یکی که  این در این بازی هم متن به جنبش در می آید و هم ذهن مخاطب! بهتر از این که نمی شود! اینکه شما با «من» غریبِ شعرهای ظاهراً غریبه ی من کنار آمده اید، از آن روست که شوریدگی بازی های زبانی من، مسری است و این سرایت ناگزیر، شاهد ضرورت و طبیعی بودن این بازی هاست، گیرم که در این بازی ، بوی پیرهن و یتگنشتاین از طریق لیوتار به مشام متن های من هم خورده باشد!

اگر به یاد بیاوریم که چطور با ولع گلستان سعدی، آثار عطار، خیام، غزل های حافظ و ... به زبان های فرنگی ترجمه شده اند ، بی آن که به شرق زدگی متهم (مفتخز) شوند، روی غرب زدگی لااقل در این مورد خط می کشیدید!

می گوئید نه؟ از گوته بپرسید!

دیگر اینکه وقتی به مسری بودن شوریدگی متن های خودم کم و بیش مطمئنم، سرکوچه آنقدر منتظر می مانم تا مخاطب در «بازی کشف و شهود» بازی های من شرکت کند. جهان متناقض به جای خودش؛ من اصولا آدم متناقضی هستم. بنابراین اگر «فقط از پریان....» انسجامی از تناقض ها را ارائه کند، چندان بعید نیست!

امضای یادگاری(گزینه شعر) به همراه دی وی دی صدای شاعر

ناشر : موسسۀ تحقیقات نظری اصفهان

تلفن مرکز پخش  (اصفهان)     6633450-0311

فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی خورَد



منتشر شد:

 فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی خورَد

 

علی بابا چاهی ، نوید شیراز، 1388

مرکز پخش تهران:88921522- 021

مرکز پخش شیراز:2222543- 0711

 

 ایوب صادقیانی

 فکر می کنم من از آن دست نویسندگانی[شاعران] باشم که عظمت شعر و ادبیات را با معیارهای ادبی می سنجند. با این توضیح که ملاحظات غیرهنری را در ایجاد با مخاطب کنار می گذارم ، اما فخرفروشی و بالانشینی را حق «متن» نمی دانم. از طرفی باج دادن به مخاطب را نوعی خیانت و فریب تلقی می کنم . شعرهای این مجموعه - فقط از پریان...- را «در اقلیتی» می نامم،  اما نه از نوعِ بخشی از  شعر مدرن که ژرف نمایی و فضل فروشی می کند. خود ارجاعی این شعر های شدیداً غیرمالارمه ای است. مصادیق بیرونی را کنار نمی گذارد، اما با تحریف آن ها واقعیت هنری جدیدی را بنا می کند. حتی زیست روزمره را به زیستی هنری- هستی شناسانه ارتقاء می دهد. شوخ طبعی و طنز که از خصوصیت محوری این شعرهاست، پرسش برانگیز است . البته در فضایی که پراکنده و گسسته نماست. شعرهای این مجموعه نمی خواهند به تعبیر کامو موردپسند خواننده ، بلکه می خواهند روشنگر او باشند. این شعرهای در اقلیتی گاه اروتیک – کمیک اند و در آن آرمانشهر جای خود را به پریشانشهر داده است.

 آنچه را که خواندید برگرفته از مصاحبه ای است که یکی از اهالی قلم با علی بابا چاهی انجام داده و کلاً به شعرهای کتاب «فقط از پریان...» مربوط می شود . (این گفتگو در مطبوعات منتشر خواهد شد) آنچه را من می خواهم در حاشیۀ حرف های بابا چاهی و در خصوص « فقط از پریان...» بیفزایم این است که باید بابا چاهی را با چهره های ظاهراً چندگانه اش پذیرفت. شاعر چند مرحله ای یا شعر چند مرحله ای که خود ایشان مطرح می کند می تواند تعبیر دیگری از گفتۀ من باشد. بدین معنا که دیگر خوانندۀ حرفه ای  شعر امروز ایران پذیرفته است که باید در هر مرحله شاهد جلوه های دیگری از شعرهای بابا چاهی باشد. طبیعی است که « فقط از پریان..» در روند تکاملی شعر او قابل درک است. بنابراین خوانندۀ شعر بابا چاهی اگر کتاب قبلی این شاعر – پیکاسو در آب های خلیج فارس – را نخوانده باشد حق دارد  در صحت حرف های من ، کوتاه زمانی تردید کند.

حذف فعل ها و مواردی از این دست که در مراحل پیشین شعرهای باباچاهی در صدر نشانده می شد، در مجموعۀ شعرهای بعدی او و در « فقط از پریان...» جایش را به نوعی گسسته نمایی داده است که بابا چاهی عنوان «افشانشی» را برای آن برگزیده است. این را  هم بیفزایم که در گفتگوی کوتاهی که در« کارگاه شعر» با  استاد داشتم ، ایشان « فقط از پریان» را در کنار «پیکاسو...» و « هوش و حواس گل شب بو برای من کافی ست » (نشر ثالث ، چاپ نشده) قابل بررسی می دانستند و معتقد بودند که این « سه گانه » یکی از مراحل شعری اوست که در آن شعرها در حال سبقت گیری از یکدیگرند .  نکتۀ قابل ذکر دیگر این که با مجموعۀ « فقط از پریان...» دو گفتگو
 (با علی بابا چاهی) همراه شده است که مبیّن دیدگاه اخیر اوست.

چون قصد من صرفاً گزارشی از چاپ این کتاب است و نه نقد و بررسی ، در پایان بخشی از نوشتار بابا چاهی را که در جایی آمده و قابل تعمیم بر شعرهای کتاب تازه ی ایشان است نقل می کنم و ختم مطلب را اعلام می دارم:      

« این شعرها با تشکل ارگانیک که در  حوزه ی شعر مدرن فارسی از سابقه ای نسبتاً طولانی برخوردار است، نه گسستۀ گسسته  است ، نه پیوستۀ پیوسته . شاید «افشانشی» عنوان مناسبی برای آن ها باشد. منظور من از افشانشی این است گرچه شعرها گسسته نمایی می کنند و مصراع ها ظاهراً در ارتباط مستقیم باهم نیستند، اما پیوندی پنهانی در پراکندگی صوری مصراع ها و بندهای یک اثر احساس می شود. ایجاد رابطه ای «بینامتنی» نیز یکی دیگر از خصوصیت های این شعرهاست. با این توضیح که عناصر زبان و زمان موجود ، با زمان های گذشته و زبان شعر و نثر کلاسیک فارسی ، ضرب المثل ها، اعتقادات مردم و کلمات قصار و غیرقصار در رابطه اند و احساس خویشاوندی می کنند بنابراین مسیری غیر نخبه گرایانه را دنبال می کنند...»

گفتنی است که اخیراً « امضای یادگاری» ( کتاب و لوح فشرده – صدای شاعر -) از علی بابا چاهی روانۀ بازار کتاب شده است . به گمان من شنیدن صدای شاعر، در تسهیل ارتباط بین مخاطب و شعر او نقش مؤثری ایفا می کند. و اما ...

ناشر : موسسۀ تحقیقات نظری اصفهان

مرکز پخش امضای یادگاری (اصفهان)     6633450-0311

 

شعر امروز ایران در گفت‌وگو با علی باباچاهی

 

شعر امروز ایران در گفت‌وگو با علی باباچاهی

بهنام ناصری



شاعران جوان دهه هفتاد

شعر مرا در خلوت می‌ستودند


آنچه در پی می آید، متن کامل گفت و گویی است که  با حذف مواردی چند در روزنامه اعتماد منتشر شد. اگر کنجکاوی  میل طبیعی تطبیق را در شما برانگیخت، می توانید نسخه چهارشنبه ۱۶ دی اعتماد را نیز بخوانید.




علی باباچاهی در سال‌های گذشته نظراتی در حوزه شعر ارائه کرده در نقد وضعیتی که خود، آن را «اعمال قدرت» در شعر -به ویژه- عاشقانه امروز فارسی می‌نامد. در این موضع‌گیری انتقادی، نگاه‌تان صرفا ناظر بر ابلاغ معانی سلطه‌گرایانه در شعر است یا به خود ابلاغ‌گری هم به مثابه عاملیت قدرت نظر داشته‌‌اید؟
موضوع اعمال قدرت که شما مطرح می‌کنید، معطوف به بحثی است که فوکو مطرح می‌کند. او با طرح دو مقوله «دانش» و «قدرت» در کنار هم، ابراز نگرانی می‌کند از از همدستی این دو و روزی که دانش هم به یاری قدرت بشتابد! منظور فوکو زمانی است که دانش در نقش قدرت پدیدار شود. اما در جواب سوال شما باید بگویم که منظورم در حوزه مفاهیم، قابل درک است. مگر آن‌که شما با سوالات خود ذهن مرا به جاهای دیگری بکشانید. قدر مسلم شاعران و اصولا شعر مدرن ما از نیما تا حدودا همین اواخر در ابرازهای عاشقانه، یعنی در مهرآمیزترین جلوه‌های خود نیز با نوعی جبروت مذکر و یک جور مردسالاری همراه بوده ‌است. لازم به اطاله کلام هم نیست؛ همان‌طور که در مقدمه کتاب «عاشقانه‌ها»ی من آمده‌، در شعرهای احمد شاملو، نصرت رحمانی، اسماعیل خوئی و دیگر شاعرانی که به مقوله تغزل پرداخته‌اند، می‌بینیم که محوریت در تصرف عنصری قرار گرفته که همان شاعر است و در این‌جا طبعا مَرد! یعنی در هاله‌ای از مهرورزی و مبادله و مفاهیم مهرورزانه، باز هم ردپای یک مَرد که حرف اول را می‌زند، به چشم می‌خورد.
موضع انتقادی شما به آن‌چه «جبروت مذکر در شعر مدرن فارسی»اش می‌خوانید، آیا قرار است ما را به مدلول‌هایی بیرون از متن ادبی، مثلا به ناشناخته ماندن تجربه دموکراسی در تاریخِ سیاسی اجتماعی ایران هدایت کند؟
عدم تمرین دموکراسی در طول تاریخ باعث شده که ما خیلی دیر به خودشناسی برسیم. بنابراین در ژرف‌ساختار‌های روانی ما، ناخواسته قدرتی تعبیه ‌شد که ما شاعران با وجود این‌که در تضاد دائم با آن به سر می‌بریم، موفق نشویم آن را محو کنیم و از بین‌اش ببریم. این تصور که چنین قدرتی، آگاهانه از طرف مرد نویسنده یا مرد شاعر اعمال می‌شود، درست نیست. بلکه این قدرت مثل ویروس در نسوج ذهن و زبان مرد شاعر یا نویسنده رشد کرده است.
البته اعمال قدرت مذکر و به طور کلی تسلط جنس اول بر  متن، طبعا یک جنبه از جزمیتی است که شما از فراگیری آن در شعر مدرن فارسی حرف می‌زنید.
بله، بحث من متصل به موارد و محورهای دیگری در شعر ما هم هست که من مجموعه آن‌ها را «جزمیت‌های شعر مدرن» نامیده‌ام. این جزمیت‌ها هم در عرصه مفهوم می‌تواند مشهود باشد و هم در عرصه تکنیک و فوت و فن. مثلا مساله ثنویت‌گرایی که من مدام از آن حرف می‌زنم، محصول فاعلیت مقتدر است. فاعلیتی که در نسوج یک متن تنیده شده و اجازه ابراز شق سومی را نمی‌دهد. من همین‌جا -به قول ادبا- می‌افزایم که آن‌چه را که به عنوانِ تقابل و ثنویت‌گرایی مطرح می‌کنم، همیشه هم در تضاد و ستیز با هم نیستند.
منظورتان طرفین تقابل است دیگر؟
منظورم همین ثنویت‌هاست که گفتم. درست است که یک مولف آگاه نباید خود را در یک بینش دوتایی درگیر کند؛ اما در نظر بگیرید «نور» و «تاریکی» را. این دو اگرچه در تقابل با هم‌اند، اما در تضاد با هم نیستند. حتی ممکن است مکمل هم نیز باشند  در «مثنوی معنوی» به این موضوع پرداخته شده است و همچنین «فیه ما فیه» مولانا .
حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که برخی تقابل‌ها در کار تکامل یکدیگر باشند که شما می‌گویید، اما این وضعیت متکامل، نه ناقض جزمیتی است که مورد نقد شماست، و نه به برون رفت از آن کمکی می‌کند.‌
بله، من مکمل بودن تقابل‌ها را در حاشیه عنوان کردم نه به عنوان موضوع اصلی بحث و شاخصی برای نقض جزمیت شعر مدرن؛ وگرنه از «افسانه»ی نیما تا چند دهه بعد و به ویژه در دهه شصت، شما مساله تقابل‌گرایی و ثنویت را می‌بینید.
از شاعران امروز، آثار چه کسانی در جزمیت‌ ستیزی در شعر مدرن قابل ملاحظه است از نظر شما؟
من در پاسخ به این سوال باید از کسانی نام ببرم که شعرشان در جامعه ادبی ما طنین داشته؛ و نه فقط اسم و رسم و طبل و توقع.
به نظر می‌رسد خودتان را یکی از این «صاحب‌طنین»ها می‌دانید. همین طور است؟
[
با لبخند:] این در واقع دریافت شماست!
پس جدای از خودتان  آثار چه شاعرانی را علیه –به قول شما- جبروت مذکر شعر مدرن فارسی و به طور کلی در چالش با نظام سلطه در متن ارزیابی می‌کنید؟
طبیعی است که در این‌جا باید نام ببرم از جناب دکتر براهنی. اما براهنی بیشتر به خاطر ستیز با استبداد نحوی مطرح است، نه به سبب رویکرد علیه اعمال قدرت مذکر در شعر عاشقانه؛ که دچار غبنی هم نشده البته!
کدام مشخصه در شعر براهنی در جهت اعمال قدرت است؟
دکتر براهنی اگرچه بیشتر در ستیز با نحوِ مستبد شهرت دارد اما ایشان –اگر اشتباه نکنم- بیش از حد بر این نکته درنگ می‌کند؛ طوری که انگار شعر ما غیر از این، مساله و گرفتاری دیگری ندارد. گویا شعر ما در 90-80 سال گذشته هیچ جزمیتی نداشته به جز استبداد نحوی. البته من هوشمندی ایشان را در این مورد و در دیگر موارد نیز می‌ستایم. در عین حال، دکتر براهنی در حوزه «زبان-شعر» و «مکتب زبان» و زبانیتی که در موخره «خطاب به پروانه‌ها» مطرح می‌کند، چهره‌ای جدی و درخشان است.    
شما مساله «نحو» را از وضعیت متن جدا می‌دانید؟
وقتی که نحو اعمال قدرت کند، در واقع متن اعمال قدرت می‌کند و وقتی متن اعمال قدرت کند، ناخواسته، مولف –حتی مرده- اعمال قدرت می‌کند.
اگر نحو و متن را مستقل از یکدیگر نمی‌دانید، بنابراین ستیز آقای براهنی با استبداد نحوی، می‌شود ستیز علیه ارکان و مظاهر استبداد در متن. در این صورت آیا فرض زیاده‌روی براهنی در این ستیز، فی‌نفسه فرضی منتفی نخواهد بود؟
 
البته آقای براهنی به درستی و بر حسب ضرورت به مقابله با ساختارهای نحوی زبان در شعر می‌رود. نیما هم در آثارش یک جور نحوشکنی داشت. در ادبیات کلاسیک فارسی هم رویکرد به تصرف در نحو و بازی‌های نحوی که باید آن را ساختارشکنی و موسیقی‌گرایی نامید- را می توانیم ببینیم. مثلا مولوی چه در مثنوی معنوی و چه در کلیات شمس نمونه‌های بسیاری در این باب دارد و به صراحت به این نکته اشاره می‌کند: «محو می‌باید نه نحو این‌جا بدان/ گر تو محوی، بی‌خطر در آب ران -- مرد نحوی را از آن در دوختیم / تا شما را نحو محو آموختیم». یا در نمونه‌ای دیگر می‌خوانیم: «باده‌پرستان همه در عشرتند / تن‌تن و تن‌تن شنو ای تن پرست». در مثنوی هم که بیشتر معنامحور و متکی به مقولات حکمت و ... است، می‌خوانیم: چند گویی فاخته سان ای عمو / کو و کو و کو و کو و کو و کو». این یعنی نوعی ساختار شکنی؛ و نیز: «ای که از صد باغ و گلشن، خوش‌تر و گلشن‌تری»، نحو شکنی؟
برای این‌که منظورتان از نحوشکنی نیما با شکستن بحرهای عروضی توسط او اشتباه دریافت نشود، لطفا توضیح بدهید و مواردی از مصادیق تجربه‌های نحوشکنانه در شعر نیما را بگویید.
منظورم تصرف نیما در «دستور»ِ دستوری شعر فارسی است؛ آن هم با شناخت و درک ضرورت. اگر بخواهم به اختصار، مواردی از نحوشکنی‌ها و ساخت‌شکنی‌های نیما اشاره کنم، فهرست‌وار باید بگویم: احضار واژه‌های گُم‌نام و محلی، شیوه استفاده غریبی که از بعضی لغات در شعرهایش به چشم می‌خورد، جست‌وجوی معناهایی ناشناخته برای لغات آشنا، پدیدآوردن ترکیب و ترتیبی تازه در بافت جمله‌ها، قرار دادن صفت به جای اسم، آوردن صفت بعد از ضمیر ملکی مانند «با کفم خالی از ورق...»، به کار گرفتن «به» به جای «با» مثل «گاه می‌کوبد بر طبل به چوب» و موارد دیگری از این دست.   
یعنی شما دستاوردهای شعر براهنی در حوزه زبان را از دست مثال‌هایی که از نیما آوردید، می‌دانید؟ این یعنی شعر براهنی را ذیل شعر نیما قرار دادن.
آقای براهنی برای این‌که تمامی نیروهای نامکشوف زبان را صدا بزند و شعرِ –به تعبیر خودشان- «زبانی» را ارائه کند، مثلا در یک شعر بلند، انرژی خود را معطوف به ساختن مصادر جعلی، تبدیل ضمیرها به فعل و از این دست کارها در زبان می‌کند که اگرچه کارهای تازه‌ای از آب درآمده‌اند، اما این نوع کار، خواننده‌ را گرفتار نوعی سردرگمی و قدری معطلی هنگام خواندن می‌کند. این نوع از برخورد با زبان در شعر، تداعی‌کننده شعری در غرب است که حدود بیست سال پیش language poetry نامیده شد.
آثار شاعران Language school )مکتب زبان) را می‌گویید دیگر؟
دقیقا. آنها هم اصطلاحی معادل «شعرِ زبان» یا «زبان‌شعر» دارند و نیز شاعری به نام آقای «برنادت مایر» که سفارش‌هایی دارد به شدت افراطی در باب زبان. مثلا این که شما فهرست یک کتاب را تبدیل به شعر کنید. یا این‌که شعری بنویسید که پُر از حرف عطف «و» باشد. یا متنی را به متن دیگر متصل کنید و همه چیز را قلع و قمع کنید و فلان و بهمان. من فکر می‌کنم که بخشی از شعر ما که در دهه هفتاد [خورشیدی] نوشته شد، آگاهانه یا ناآگاهانه از دستورالعمل‌های این مکتب غربی پی‌روی می‌کند. من با این‌ تلقی که چنین تاثیرپذیری‌هایی را باید به پای درک پست‌مدرنیستی در شعر امروز ایران گذاشت، موافق نیستم.
اما تنوع صورت‌های شعری در همان دهه هفتاد ، نگرانی شما را از شایع شدن چنین تلقی یک‌سویه‌نگرانه‌ای از بین می‌برد. بله، شعری که بدون هیچ نسبتی میان صورت و محتوا به شکل فهرست یک کتاب نوشته می‌شود، اساسا حاوی اتفاق مهمی نیست. در این‌جا برای عیارسنجی آثار، آیا نباید سراغ ضرورت پدیدارشناختی شگردهای شعری رفت و بر جنبه اجرایی شعرها تمرکز کرد؟
من همیشه بر جنبه اجرایی شعر تاکید داشته‌ام اما... نمونه مورد علاقه شما؟
از خود آقای براهنی مثال‌هایی هست. گذشته از «چهارده قطعه...» و شعرهای «خطاب به پروانه‌ها»، توجه به ضرورت هستی شناختی شگردهای اجرایی در شعرهای سال‌های گذشته ایشان هم مشهود است.
«
چهارده قطعه» را من در جلد نخست کتاب «گزاره‌های منفرد» ستوده‌ام. خُب...
از آن‌هایی که در ذهنم هست یکی شعری است به نام «کلاه و که» که با فعلی از مصدر تنیدن آغاز می‌شود و با تننانیدنِ جعلی ادامه می‌یابد و بعد رفت و آمد بین «من» و «تو» و نیز بین حروف «از»، «با»، «در» و «بی»، تارهای مقرر را در متن ‌می‌تند؛ یعنی شاعر تنیدن را اجرا می‌کند و بعد: «بروم از خود وقتی برگردم/ دیگر خود نشوم شکل/ که شوم که شوم که شوم» و الخ.
البته جا دارد این را بگویم که انگیزه من از طرح این نظرات درباره شعر براهنی، بیشتر دعوت خواننده به گفت‌وگو و مفاهمه با شعرهای اوست. به هر حال معتقدم نظراتی که براهنی تحت عنوان زبانیت ارائه می‌کند، کم و بیش معطوف به نکاتی است که 20 سال پیش در قالب  Language School یا Language Poetry مطرح شد. با این فرض، باید اذعان کنیم که بر عکس شعر شاگردانش، بسیاری از شعرهای ایشان را موفق می‌دانم. البته به شرطی که فرض را بر این بگذاریم که بُنِ بینش براهنی همان «مکتب زبان» غربی‌هاست. البته من درنگی را که ایشان بر دیدگاه فلاسفه پست‌مدرن دارد، حُسن کارش می‌دانم.
شما می‌گویید اگر فرض پی‌روی از  language school را بپذیریم، شعرهای موفقی در این مکتب از براهنی وجود دارد. این نظرگاه، آیا مساله «زبان زمینه» متن را نادیده نمی‌گیرد؟ پس جنبه فارسی بودن شعرها چه می‌شود آقای باباچاهی؟
وقتی ما از گزاره‌های تئوریک غربی حرف می‌زنیم، این گزاره‌ها قرار نیست که تا ابد غیرفارسی بمانند. من از بورخس مثال می‌آورم در آن‌جا که می‌گوید [نقل به مضمون] من درست به دلیل این که آرژانتینی هستم، از هر چیز بیگانه و غیر آرژانتینی لذت می‌برم. یا مثلا وقتی گوته تحت تاثیر حافظ ما قرار می‌گیرد، آیا با غربی بودن وداع گفته و به‌کلی شرقی شده؟ و اگر شرقی‌گرایی کند، آیا گناهی مرتکب شده است؟ آن هم در عصر ما که عصر فرارسانه‌ها و  مبادله بین فرهنگ‌هاست و پای مسائلی چون دهکده جهانی و یک وجبی شدن جهان در میان است. در این عصر انگار ما با یک بدنه فرهنگی [در جهان] روبه‌رو هستیم. البته هر سرزمینی، رنگ و بوی خودش را به نظریه‌های تئوریک بیگانه می‌دهد. به عبارتی گزاره‌ تئوریک تا این‌جایی نشود، لطفی ندارد. چون شعری که در نتیجه آن نوشته می‌شود، فاقد گیرایی است. بعضی‌ها این نظر را دارند که -مثلا- پست‌مدرنیسم مربوط به جهان غرب است و مال ما نیست! من می‌توانم جواب این دوستان را با نقل قول از پست‌مدرنیست‌های غربی بدهم. یکی از معماران غربی به نام «چارلز جنکس» معتقد است که مقوله پست‌مدرنیسم اتفاقا بیشتر به درد شرقی‌ها می‌خورد تا غربی‌ها. یا فردی به نام پروفسور احمد اکبر می‌آید و کتابی با عنوان «اسلام و پست‌مدرنیسم» می‌نویسد؛ یعنی یک جور این‌جایی کردن و شرقی کردن پست‌مدرنیسم. این‌جا می‌رسیم به بحث فارسی بودن که جنابعالی مطرح کردید که درست هم هست. دقیقا باید دید که سهم فارسی بودن پاره‌ای از شعرهایی که در سال‌های 60 و 70 نوشته شده، چه شده و در کجاها مشهود است. باید بگویم در این دسته از شعرها و در بهترین جلوه‌های آن، «نحویت» به «محویت» رسیده و خصلتی ایرانی-شرقی پیدا کرده‌ است. بوی آشنایی گرفته. «بوی خوش آشنایی». مگر وقتی ما به پاریس می‌رویم با تنفس اکسیژن آن‌جا غیر ایرانی می‌شویم؟ قبل از طرح مسائل پست‌مدرنیستی در کشور ما، منتقدین ژست‌شان این بود که نام‌هایی مثل پاوند، بودلر، الیوت، رمبو و ... را در نوشته‌های خود بیاورند و به شعر‌ها و آرای آن‌ها استناد کنند. ما چه‌قدر از سورئالیست‌ها استفاده کردیم؟ از ساختارگراها؟ از فرمالیست‌ها؟ همان چیزی که نیما به آن می‌گوید «ساختمان». همان ساختی که حقوقی می‌گوید. همان ساختی که حقوقی می‌گوید. اصلا حواس‌مان به این نبود که در دنیا چیزی، یعنی مکتبی، به نام سوررئالیسم وجود دارد که در هیچ قالبی نمی‌گنجد! بنابراین مساله یک مقدار متکثرتر و متناقض‌تر به نظر می‌رسد. این تناقض را من تناقضی زیبا می‌بینم. ضمن این‌که پست مدرنیسم یک سبک ادبی نیست.
اصلا بزنگاه این بحث، همین متناقض‌نمایی است. مگر جز با شناخت «غیریت»‌هاست که تفاوت و خاصیت متن را می‌توان ارزیابی و تبیین کرد؟
بارک‌الله. غیریتی که برای «غیر»ِ خود طبعا شگفتی و زیبایی خاصی می‌آفریند. همان‌طور که حرف بورخس ناظر بر همین است.
انگار موضوع، کمی سوءتفاهم برانگیز شد؛ گویا خودِ تاثیرپذیری از آرای پست‌مدرنیست‌ها –‌فی‌نفسه- در نظرتان یک مرحله است در فرایند دستیابی به آوانگاردیسم و حالا می‌خواهید برای شعر پیشرو فارسی در قبال برخی تاثیرپذیری‌های خام و تجربه‌های شکست‌خورده حکم برائت بگیرید.
خُب، طرح مقوله پست‌مدرنیسم در ایران به گمان من قدری از قطعیت‌ها و قطبیت‌ها در عرصه تفکر کاست و به جای آن، طرح «نسبیت» گذاشت. البته گاهی آن‌قدر به مساله «نسبیت‌گرایی» دامن زده‌شد که ما را با نوعی از سرگیجه نسبیت‌ها هم روبه‌رو کرد. اما به هر صورت ما با ذوب شدن بخشی از قطعیت‌ها و قطبیت‌ها در شعر روبه‌رو بودیم. دستاورد دیگر طرح پست‌مدرنیسم، می‌تواند چندمرکزیتی در شعر باشد. این بود که من در مقطعی بحث «شعر افشانشی» را مطرح کردم.
این سیالیت و –احتمالا-  تخطی از محوریت موضوعی یا همان –به قول شما- افشانش در شعرها آیا  برای تبیین نزد خوانندگان شعر امروز زمینه‌ای درخور داشته تاکنون؟ خواننده شعر –به معنای اخص کلمه حتی- اساسا چه‌قدر با جنبه‌های تبیینی گونه‌ شعری مد نظر شما آشناست؟
شعر افشانشی در نهایت همان شعر چندمرکزیتی است. یعنی شعری است که از نظر صوری، اتصال چندان غیر قابل اجتنابی ندارد.
اتصال به چی؟
اتصال سطرها و بندها [به هم].
وجود ندارد؟
به طور مستقیم احتمالا نداشته باشد. اما -به قول معروف- نیک اگر بنگریم، می‌بینیم که در ته این شعر، در دایره چرخشی این شعر و در چرخش و گردش درون شعر با نوعی ژرف‌ساخت روبه‌روایم. نوعی ساخت نامرئی که با چند مرکزیتی هم همراه است. به بیان دیگر، شعر افشانشی، بذرپاشی بر قطعاتی از زمین (صفحه کاغذ) است که جزایری پراکنده را تداعی می‌کند. فصل مشترک این جزایر (قطعات زمین، متن، صفحه کاغذ)، «بذر»ی است که بر آن پاشیده می‌شود. از انتزاع فاصله می‌گیرد و به التقاط و امتزاج نزدیک می‌شود؛ امتزاج طنز و فرهنگ عامه، ضرب‌المثل‌ها و کلا انس با فرهنگی غیرنخبه‌گرا که با انسجامی که فورموله شده باشد، میانه‌ای ندارد.
این البته در تاریخ شعر، بی‌سابقه نیست. همان‌طور که در شعر فارسی این «گسسته/پیوسته» بودن فضا و ساختار از دیرباز وجود داشته‌.
بله، در شعر حافظ مثلا. این «گسسته/پیوسته»گی، خوشبختانه فاقد سنت نیست.
و  در آثار خیلی‌های دیگر از شاعران هم البته در دوره‌های مختلفی از تاریخ شعر فارسی و شعر جهان.
بله؛ همان‌طور که شعر چندمرکزیتی را می‌توانیم در دوره‌های دیگری از تاریخ شعر جهان ببینیم. مثلا سورئالیست‌ها. از این منظر، پاره‌ای از مقولاتی که پست‌مدرنیسم در حوزه هنر مطرح می‌کند، با سورئالیست‌ها نزدیکی‌هایی دارد.
یکی از مهم‌ترین دستآوردهای شعر فارسی در یک و نیم تا دو دهه گذشته، عبور از بیان‌ معنا-به معنای  پیش‌موجود- است. یعنی بی‌آن‌که معنای مشخصی را از طریق متن ابلاغ کنی ، بتوانی شعر خوبی بنویسی. شما چنین عبوری از بیان‌گری را چندان نمی‌پسندید ظاهرا.
طبعا خصلت شعر افشانشی این است که شکل‌های ثابت را به چالش بگیرد.
تنوع فضاها در شعر شما ناشی از تلفیق ناسازه‌های عمدتا تجسم‌پذیری است که اجتماع‌شان، تصاویری منتزع از عالم واقع و از جنبه‌ای شاید سورئالیستی به دست می‌دهد؛ اما این –به قول شما- افشانگی‌ها، کمتر دامن زبان ‌را گرفته؛ چون شعر علی باباچاهی عمدتا در سطح خودآگاه زبان روایت‌ می‌شود. حالا می‌پرسم آیا شما به عبور کامل از بیان بی‌اعتقادید؟
گفتم، خصلت شعر افشانشی، چالش با شکل‌های ثابت است. این آنتی‌تز در خلسه و یا بی‌خبری کامل صورت نمی‌گیرد.؛ از سوی دیگر این خودآگاهی هم اصالت کار را انکار نمی‌کند اما در نهایت حق با خواننده حرفه‌ای است همیشه. طبیعی است که در این آزمون‌ها، خطاهایی هم وجود داشته باشد. اما صحبت شما ذهن مرا می‌برد به آن‌جا که کسی که شعری را می‌آفریند، طبعا در یک خلسه و یک ناخودآگاهی و یک عدم اشراف بر خودش به سر می‌برد.
که شاید مصداق همان جنون فوکویی باشد.
مولوی می‌گوید: من چه گویم یک رگم هُشیار نیست / شرح آن یاری که او را یار نیست. این شعر مولوی، تصدیق و تایید نظر شماست. اما من می‌گویم اگر نویسنده یا شاعر در ناهشیاری می‌نویسد، اگر مفتعلن، مفتعلن‌ها شاعر را کلافه کرده‌اند، اگر این‌طور است، پس چگونه می‌شود که شاعر همه قواعد –مثلا- عروضی را هم رعایت می‌کند و می‌نویسد: فارغ از کار جهانم تنناها یاهو / ایمن از دور زمانم تنناها یاهو. چطور این ردیف بلند را رعایت می‌کند؟ مولانا معتقد است که باید ناهشیار بود.  اما اگر او ناهشیار است، چه طور وزن و ردیف‌ها و ... را دقیقا به جا می‌آورد؟
فکر می‌کنم که وضعیت شاعر هنگام نوشتن شعر، وضعیتی متناقض‌نماست که هم از امکانات زبان استفاده می‌کند و هم کارکرد آن امکانات در طول تاریخ آن زبان را سعی می‌کند فراموش کند.
بله. اما من می‌گویم که نیاییم با ذره‌بین روی کارهای شاعر مکث کنیم تا ببینیم که این کجایش هشیار است، کجا بیدار است و ... بلکه باید ببینیم که آیا از متن لذتی می‌بریم؟ به قول یکی از فلاسفه، متنی که با لذت نوشته می‌شود، با لذت هم خوانده ‌می‌شود. ما هرگز مولوی را به جرم این‌که بر وزن و قافیه و ردیف اشراف دارد اما دم از ناهشیاری می‌زند، به دورنگی محکوم نمی‌کنیم. بلکه متن را معیار قرار می‌دهیم و لذتی که از آن می‌بریم را. چرا شاعر مصرعِ «کو و کو و کو و کو و کو و کو» را با «عمو» در سطر مقابل هم قافیه می‌کند؟ خُب، برای این‌که شعر علیرغم جنبه شهودی، به آگاهی هم نیازمند است. به هر حال پیشنهاد من این است که ما زیاد سر به سر خودمان نگذاریم. طبیعی است که شعر من از اشراف به شعر غیر افشانشی و ساخت‌مند به گسسته نویسی‌ها و افشانشی‌نویسی‌ها رسیده است. بین دو اشراف، متنی نوشته می‌شود. متنی که در عین ناهشیاری و حتی بعضا جنون، حاصل نوعی اشراف و آگاهی هم هست. حالا موفق یا ناموفق، بحث دیگری است. گاهی اوقات یک فرد [شاعر] تجاهل می‌کند به بیمار روانی بودن. مهم این است که وقتی خودمان را به جای آن فرد می‌گذاریم، ببینیم این دیگربودگی در متن شعر چه دستاوردی دارد برای‌مان؟ یکی طبعا دستاورد معنایی است که معناهای مختلفی را در بر دارد؛ یعنی نوعی تکثر و نه معنایی یکه. دیگری عرضه شدن ظرف‌ها و ساختارهایی جدید و چندگانه است برای خواننده که فرایند اتصال با مجنون‌نگاری‌های من است.
اما خواننده –به معنای موجود در بافت عمومی جامعه- به دلایل مختلف از شعر امروز ما عقب مانده است و دستاوردهای شعر جدید فارسی مثل خوابی گنگ و ناآشناست برایش. این‌طور نیست؟
کاملا درست می‌فرمایید. اما بهتر است مثالی بزنم که روشن‌تر شود بحث برای خواننده این گفت و گو. وقتی گزاره‌های غربی، مثلا پست‌مدرنیسم، در کشور ما مطرح می‌شد، عده‌ای از متفکران که شاید همین گزاره‌ها را به زبان اصلی هم خوانده باشند، می‌گفتند که این مقوله، مساله جامعه ما نیست. یادم می‌آید «شاهرخ حقیقی» در جواب این دوستان نوشت که باید ببینیم که منظور از این «ما» چه کسانی است. اگر منظور کاگرها، کشاورزها و توده‌ها و عوام باشد، نه تنها پست‌مدرنیسم، که شعر مدرنیستی و اصلا مدرنیسشم و مدرنیته هم مساله آن‌ها نیست؛ و من می‌افزایم که خود نیما که روی سخنش همواره به همین جالیزبانان و کارگران و ... است، شعری را ارائه می‌کند که نه تنها این مردم، بلکه روشنفکران هم از درک آن عاجز می‌مانند. اگر منظور از «ما» اساتید دانشگاه، دانشجویان، معلمان و ... باشد، چرا نباید چنین چیزی مساله آن‌ها باشد؟ همان‌طور که مدرنیسم مساله آن‌ها بوده، پست‌مدرنیسم هم باید برای‌شان مساله باشد. حالا من از شما می‌پرسم که منظور کدام خواننده است؟
خواننده‌ای –دست‌کم- در استاندارد کسانی که شعر شاعران دهه چهل را می‌خوانده‌اند و می‌خوانند. اصلا خواننده پای‌دار در حوزه روشنفکری حتی.        
حوزه روشنفکری هم مشتقات خودش را دارد. اگر معیاتر را دهه چهل بگذاریم، باید دید و یا پرسید که تکلیف این خوانندگان با شعر شاعری مانند -مثلا- یداله رویایی، آیا واقعا هم‌سو به نظر می‌رسد؟ آیا مورد اقبال عام قرار گرفته؟ منظورم از عام، همان عام دهه چهل است. «دریایی‌ها» و «دلتنگی‌ها»ی این شاعر در سال‌های 44 و 46 منتشر شده که هنوز هم رتبه چاپ اولی‌اش را حفظ کرده و به چاپ دوم نرسیده! قصد من فعلا دفاع از شعر رویایی نیست. خوانندگان شعر این شاعر را «اقلیت»‌های شعری باید نامید. تازه بعضی از طرفداران شعر رویائی به لذت بردن از آثار او تظاهر می‌کنند.

یعنی معتقدید لذتی در کار نیست و ...؟
 
من شخصا ناظر بر خوانش این عده از شعرهای رویایی بوده‌ام. این را هم باید گفت که بعضی از «اقلیت»های شعری، همیشه در اقلیت باقی می‌مانند. به هر حال تعدادی از طرفداران رویایی مرعوب او شده‌اند به جای این‌که مجذوب او باشند. شعر بعضی‌ از آن‌ها به تدریج، جذب بدنه مستقر می‌شود. بخشی از شعر امروز که من آن را زیر عنوان «شعر در وضعیت دیگر» قرار داده‌ام، برخلاف شعر رویایی نخبه‌گرا، تک‌مرکزیتی و در به روی خود بسته نیست. با این توضیح که »تاویل‌پذیری» البته یکی از خصلت‌های ویژه شعر ایشان است.
زبان شعر رویایی در یکی دو دهه گذشته چه ‌قدر فرق کرده؟
خصلت بینامتنی  شعری که من آن را «شعر در وضعیت دیگر«   نامیدم، - و نه شعر رویایی -  و زبان تقریبا محاوره‌ای آن، امکان مواجهه بیشتری را به خواننده می‌دهد. به شرط آن‌که خواننده با خودش لجبازی نکند و نترسد از این‌که مبادا ذائقه و معیار شعری‌اش دچار تغییر و تحول شود! به هر صورت سراغ رویایی که می‌روید، باید سفت و سنگین قدم بردارید.  
شما همواره شعر جوان‌ترها و کتاب‌های‌شان را دنبال کرده‌اید. آثار چه کسانی در این سال‌ها بیشتر نظرتان را جلب کرد؟
در این سال‌ها شاعران بسیاری به طور مستمر و حتی می‌توان گفت به صورت حرفه‌ای شعر نوشتند و خودشان و شعرشان را جدی گرفتند. البته بعضی‌ها در این میان، خودشان را از شعرشان جدی‌تر گرفتند! به عبارتی گرفتار خود «مهم‌بینی» شدند.عده‌ای هم که برای خیلی آوانگارد بودن و یا پُست‌مدرن بودن لک زده‌ بود، «ژانر» تراشی کردند! بعضی‌ها که استعداد قابل توجهی هم داشتند از شاعران میان‌مایه سرمشق‌ گرفتندو برای کسب مقبولیت، به کاهش از وجوه خلاقیت خود دست زدند. به هر حال از این‌همه تحرک، به من حس شعف دست می‌داد و می‌دهد. در این‌میان چیزی که دستگیرم شد این بود که شاعران آن سال‌ها جوان، شعر مرا در خلوت می‌ستودند اما در محافل و مجالس خصوصی و عمومی از خود می‌زدودند که در سایه قرار نگیرند! در همه حال اما این عزیزان، مایه دلگرمی من بودند. من جسارت خیلی‌هاشان را در «آدینه» و همچنین در جلد کتاب «گزاره‌های مننفرد» ستوده‌ام و خطاب به آن‌ها با زبان سعدی سروده‌ام: اول پدر پیر خورد رطل دمادم / تا مدیان هیچ نگویند جوان را. اگر اجازه بدهید این ترس –یا حق!- را برای خودم نگه دارم که از کمتر کسی نامی ببرم. چون ممکن است بعضی از عزیزان فکر کنند دلیلی داشته که اسم‌شان از قلم افتاده.
فکر نمی‌کنید که همین خودداری‌ها در طول سال‌‍‌ها کلی سوءتفاهم‌برانگیز بوده. بهتر نیست در این زمینه به توصیه نیما عمل کنید: «تو مپوشان سخن‌ها که داری»!
[
می‌خندد:] بهزاد خواجات، بهزاد زرین‌پور –که قدری کم‌‌کار هم شده-، مهرداد فلاح، علی عبدالرضایی، شمس آقاجانی، پگاه احمدی، مهرنوش قربانعلی، گراناز موسوی، هیوا مسیح و ...، نام‌هایی هستند که نمی‌روند از یادم. «فن»سالاری و «من»سالاری مربوط به بعضی‌ از این اسامی را فعلا می‌گذارم کنار. از بعضی‌های دیگر، مثلا از علی عبدالهیِ فعلی و ... هم نامی اگر نبرده‌ام، دلیلش خُب، ظرفیت مشخصی است که صفحات روزنامه دارد.
یکی از معضلات عرصه شعر در یکی دو دهه گذشته، عدم وجود سیستمی کارآمد در زمینه پخش کتاب بوده است. به عنوان شاعری که کتاب‌های متعددی منتشر کرده، در این ارتباط و برای خوانده شدن آثار شاعران امروز، چه الگویی را پیشنهاد می‌کنید؟
عدم ارائه «راهکار»، خودش نوعی «شاهکار» است! وضع نشر، وضع حشر و نشر، وضع توزیع و تودیع! وضع نخواندنِ بیشتر از خواندن، وضع چاپ روزافزون کتاب‌های شعر، وضع کم‌طاقتی شاعران جوان برای انتشار کتاب، وضع چند‌پیشِگی [شاعران]، وضع چندچهرگی، وضع بی‌چهرگی، وضع پیشتازی در شعر، وضع دست‌و‌دل‌بازی در ارائه شعر تازه‌دم در وبلاگ‌ها، وضع دیر آمدن به هوای زود رسیدن و غوره نشده مدعی مویز شدن، وضع حذف خلوت‌ها و به تبع آن کاهش خلاقیت‌ها، وضع تکثر افاده و تزلزل اراده، وضع خودی و ناخودی و بی‌خودی و خیلی آفات و اشارات و ارشادات دیگر در عدم ایجاد یک کانال درست پخش کتاب، حتما موثر است. گفتم که! عدم [ارائه] «راهکار» درست، خود، نوعی «شاهکار» است
دانشگاه‌های ما متاسفانه با ادبیات خلاقه، ارتباطی ندارند. به نظر شما حوزه آموزش عالی و حتی آموزش و پرورش میان شعر و خواننده‌ای که گویا از آن دور افتاده، چه‌طور می‌توانند ارتباط برقرار کنند؟
فعلا که خیلی ارتباط‌ها قطع است. در واقع قطع و وصل است. «وصل» در ادبیات کلاسیک ما البته به طی خیلی مراحل نیاز دارد. بعضی شاعران، گاه برای تسریع در کسب امر «وصل»، مصلحتا، «سگ کوی یار» هم شده‌اند! بعضی‌های‌شان هم زیادی به آسمان «وصل»اند و با زمین و زمینیان کاری ندارند. حالا اگر با تعریف کلاسیک، چندصدهزار یا میلیون نفر گرسنه هم روی زمین وول بخورند، برای آن‌ها «اصل»، وصل است و بس. آموزش و پرورش فعلا همت کند و مطالبات ما بازنشستگان را بدهد، شعرخوانی و ایجاد ارتباط بین آحاد جامعه و شعر، ارتقای سطح شعرخوانی و کتابخوانی و ... پیشکش‌اش!
تحجر موجود در دانشگاه‌ها –البته از منظر شعرنشناسی-  و قطع ارتباط با ادبیات خلاق، به یک زلزله فرهنگی یا به بیانی غیر نحس، به یک معجزه فرهنگی نیاز دارد و بس.
شتاب کن ناصری عزیز، شتاب کن! فعلا مصاحبه مرا تا «اعتماد» سرپاست، به ویژه‌نامه برسان

پریان دریایی

پریان دریایی

 در کارگاه شعر علی باباچاهی / ایوب صادقیانی

 

آغاز شعر ما بچه‏های کارگاه شعر، سه شنبه هاست. سه شنبه اولین روز هفته !

شعر معنی دیگر سه شنبه هاست. نقطه‏ی پرگار وجود روزی که یک هفته دور زده است تا رسیده است به ...

بعد از چاپ و انتشار «پیکاسو در آب‏های خلیج فارس» که در هشتاد و هشت یعنی همین امسال توسط نشر ثالث منتشر شد، از دیگر مجموعه‏ی شعر علی باباچاهی بی‏خبر نیستم. از باباچاهی می‏پرسم: از پریان چه خبر؟ باباچاهی در پاسخ من مطالبی می‏گوید که به سؤال‏های بعدی من و شاید شما هم جواب می‏دهد و من سعی می‏کنم آن‏ها را نقل کنم. این پاسخ  نه نقل به مفهوم است و نه عیناً کپی حرف‏های باباچاهی. امّا گفته‏ی شخص دیگری جز باباچاهی هم نیست:

فکر می‏کنم تا یک هفته‏ی دیگر مجموعه‏ی تازه‏ام یعنی «فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی‏خورد» توسط نشر نوید شیراز چاپ و روانه‏ی بازار کتاب شود. این مجموعه و مجموعه‏ی قبلی که «پیکاسو در آب‏های خلیج فارس» نام دارد و مجموعه‏ی دیگری که یک ماهی است به نشر ثالث سپرده شده است - نامش « هوش و حواس گل شب‏بو برای من کافی است» - شاید سه‏گانه‏ای را تشکیل بدهند. امّا نه بدان معنا که خط سیر داستانی یا حکاییِ خاصی را دنبال کنند، بلکه به صرف مشترکات طنز و خصوصیت بین متنی آن، چنین حرفی می‏زنم. این خصوصیت طبعاً در دو مجموعه‏ی بعد از «پیکاسو ...» پررنگ تر می‏شود. نام یا صنعت دیگری که شعرهای «فقط از پریان...» پذیرای آن هستند، «افشانش» است. «شعر افشانشی» البته زیرمجموعه‏ی «شعر در وضعیت دیگر» است که می‏تواند اشعار دیگر شاعران را هم در بربگیرد.  من در جایی گفته‏ام اگر در «شعر دیگر» با انتزاع سر و کار داریم، «التقاط و امتزاج» محوریت شعر در وضعیت دیگر را نشان می‏دهد. التقاط گفتمان‏ها و امتزاج زمان‏ها و مکان‏های مختلف، معطوف به شعر در وضعیت دیگر است. امّا منظور از «افشانش» نوعی بذرپاشی است، با قدرتی که در دست‏های ما تعبیه شده است: بذرپاشی بر قطعاتی از زمین (صفحه‏ی کاغذ) که ظاهراً متقارن و متوازن نیستند و همچون جزایری پراکنده به نظر می‏رسند. فصل مشترک این قطعات بذری است که بر آن‏ها پاشیده شده است. بنابراین افشانش را معادل گسست کامل اندام‏های شعر از یکدیگر نمی‏دانم، گرچه نوعی گسست را تداعی می‏کند. این گسستِ ظاهری به نوعی پیوست بنهان دارد؛ بدین معنا که روساخت ظاهراً گسسته‏ی شعر، مبتنی بر ژرف‏ساختی پیوسته امّا پنهان است. امّا فرم آن‏گونه که مدّ نظر نیماست در شعر افشانشی نقش چندانی ندارد. شعر افشانشی در حالی که غیرمنتظره است، به جابه‏جایی زمان‏ها، مکان‏ها و صحنه‏ها نظر دارد. در عین حال به روابط بینامتنی یعنی گفتمان با سنت‏های شعری، فرهنگ عامه، ضرب‏المثل‏ها و حکایت‏های نهادینه شده در اذهان مردم علاقمند است. در واقع حواشی را از حاشیه بودن نجات می‏دهد. چنین شعری غیرنخبه‏گرا هم نیست.

و امّا نکته و یا نکات دیگری که می‏توان در مورد کتاب «فقط از پریان ...» عنوان کرد، این است که از دیدگاه پساساختارگرایانه اگر به شعرهای این مجموعه نگاه کنیم چالشی با دیدگاه تقابلی را به خوبی حس می‏کنیم. یعنی جهان و یا پدیده‏های عینی و ذهنی، دوشقه نشده‏اند که هر یک ساز جداگانه‏ای بزنند. طرح مقوله‏ی هستی‏شناختی در این شعرها به گونه‏ای نیست که یا شرِّ شر باشند یا خیرِ خیر! به مقوله‏های مرود اشاره به طور نسبی پرداخته شده، امّا نسبیت با «سرگیجه‏ی نسبیت» همراه نیست.

گاه امّا تقابل‏ها در چالشی آشتی ناپذیر از هم به سر نمی‏برند، بلکه بعضاً نور می‏تواند مکمل تاریکی باشد نه دشمن آن. مقوله‏ای که دریدا نیز بدان پرداخته است آن‏جا که می‏گوید: سابقه این گرایش به افلاطون باز می‏گردد. از جمله حضور در مقابل غیاب، حقیقت در برابر مجاز، ذهن در برابر عین و ... همواره اندیشه‏ی متافیزیکی را به خود مشغول داشته است. جالب این که از مولانای بزرگ خودمان قبلاً شنیده‏ایم که می‏گوید:

شب چنین با روز اندر اعتناق / مختلف در صورت امّا اتفاق / روز و شب ظاهر دو دشمن‏اند / لیک هر دو یک حقیقت می‏تنند.

ساده‏تر که با «پریان ...» مواجه شویم، شعرهای این دفتر را نمی‏توان شعرهایی پیچیده نامید، همان‏گونه که سادگی نیز نام یا صفت آن‏ها نمی‏تواند باشد: سادگی‏های به پیچیدگی آغشته؛ یا؛ پیچیدگی‏های رو به سمت سادگی و ... رعایت اعتدال نیز ویژگی‏ها را مشخص نمی‏کند.

به هر صورت به گمان من، همه‏ی حقوق برای خواننده‏ی حرفه‏ای شعر امروز ایران محفوظ است که آن را بخواند یا به کناری نهد.

 

و امّا یک شعر:

 

شايد اين طور باشد

 

 

كبريت    اختراع مادرم بود

غروب پوست پلنگي   گربهْ سياه   آب جوش   اجنّه    دلتنگي             اختراع مادرم بود

زنِ بورِ بور    ارمني     گل صد تومني كه عاشق فايز شد يا كه نشد    اختراع مادرم بود

نوبت به من كه رسيد           گنجشك‌هاي زير درختي هم    به خانه‌ي بخت رفته بودند

زنبور نشده از اسب پياده شدم نيش زدم به لُپ سيبي كه قدري گندمگون بود

«زنبور شدم»       «نيش زدم»          اختراع مادرم بود

كلاه حصيري هميشه براي كله‌ي گنده‌ي من        تنگِ تنگ بود

قرار بود عاشق يك دختر مكزيكي بشوم نشد و گفت:

نقل مطالب هم به شرط ذكر مأخذ اصلي             ممنوع نيست!

برادرانم به فكر فانوس دريايي بودند

كه نفت نشت نكند   دريا خراب‌تر نشود روي سرِمان

گفت با چراغ زنبوري‌ات چه پيدا كرده‌اي           دختر ارمني يا گل صدتومني؟

و من در دمشق به ملخ‌هاي خام خام      پخته – نپخته        نجويده فكر مي‌كردم

عين       شين       قاف       قاف       قاف       قاف       قاف

كلاه حصيري    كله‌ي گنده    نشت نفت             پخته – نپخته     اختراع مادرم بود.

 

مي‌خواهد ديگر چه بشود؟

ساعت ديواري را مي‌گذارم رويِ اول شعبان و تلوتلو مي‌خورم تا –

       آخر رمضان

دروغ‌هاي گنده گنده             كله‌هاي گنده گنده!

 

                                                            علی باباچاهی -  خرداد ماه 1387

 

نگاهي به آفرينه هاي علي باباچاهي/ دهه بلبشوي تئوري ها/ روزنامه اعتماد 3 آذر 88

گفتنش مشکل است

 در شهرستان    غروب     اول غروب مي کند      وَ بعد از اين که دوباره       دوباره غروب مي کند

قفسه ي سينه در شهرستان جاي بازي بچه نهنگي ست     که مادرش را طفلکي از دست داده

                                                                                   در طفل –  طفلکي

مي بلعد آبزيان را       پريان که راهش نمي دهند به بازي   هِق هِق هِق

دختر روسي      پياده مي شود از کشتي با دوچرخه      در طفل –  طفلکي از دست داده مادرش را

                                                                                                            هِق هِق هق

کاپيتان در طفل –  طفلکي       دزدان دريايي در طفل طفلکي 

کشتي انبه که گلوله ي آتش مي شود      تحويل مي دهد خودش را به پاسگاه

از بچگي عاشق انبه بودم

با خاله اش از هندوستان مي آمد      و مادرش را هم که در طفل -  طفلکي

مي بافتم گيس هايم را      سينه ريزم که مي انداختم

انبه      پنبه که نيست     چشم و گوشش فلفلي مي شد در شهرستان

من سرخ مي شدم     سفيد مي شدم       آنچه شما نمي شديد      مي شدم

بي دوچرخه      بي ترمز و گاز پشت سرم بود هميشه       و کمي زَرد انبو

التماس نکن!     مي نشست لب رودخانه       هميشه        و کمي   هِق هِق هِق

در شهرستان آهو در طفلکي       گل شب بو در طفل –  طفلکي

جن و پري       جغد و پرستو      پياز     نرگس شيراز      در طفل –  طفلکي

در طفلکي اغلب      در طفل – طفلکي اغلب!

 

دوري بزنيم در شهرستان با دختر روسي که در شيشه ي ودکا       ترکه ي انار شده

با انبه ي هندي که پدربزرگ شده       ريش سفيد محل شده

با رفيقي که لاک به لاک      لاک پشت شده

پشت کرده به دودکش کشتي      کارخانه     حمامِ سرِ کوچه     

يا با ديوانه ي برهنه اي که دراز به درازِ خودش  را      ساعت شماطه دار مي داند

                                                                                    دراز به دراز

                                                                                          شهريورماه 1387     


مزدک پنجه يي


از شعر نيمايي تا پسانيمايي
علي باباچاهي شاعري مدعي است که توانسته با توجه به بحران ارزش ها، بحران حقايق و بحران قطعيت امور و... در دهه اخير بر ظرفيت هاي قالب نيمايي بيفزايد و به باوري ديگر آن را احيا کند چرا که به زعم عده يي از منتقدان، اگر شعر نيمايي در مرحله بلوغ، دچار کودتاي شاملويي نمي شد امروز با جلوه هاي بيشتري از شعر نو مواجه بوديم چون شعر نو، نه تنها يک الگوي تازه شعري، بلکه ارائه گر طريقه يي تازه در نگاه به جهان بود، جهاني که در پي انقلاب صنعتي و ورود آهسته و پيوسته اش به ايران ساختارهاي ذهني بسياري را دستخوش تغيير کرده بود. در واقع قالب نيمايي آمده بود تا بستري براي ارائه انديشه هاي مدرن اجتماعي فراهم سازد. شايد بر اساس اين دغدغه و شناخت ظرفيت هاي شعر نيمايي است که باباچاهي ارائه گر بيانيه شعر پسانيمايي در دهه بلبشوي تئوري ها مي شود.

من از آبشخور غوکان بد آواز مي آيم/ و با من گفت وگوي مرغ هاي خانه بر دوشي ست/ که جفت خويش را در شيشه هاي آب مي بينند/ دلم اي دوست مي سوزد/ که قمري ها نمي خوانند/ که دخترهاي عاشق گل نمي چينند و... (ص 47، گزينه اشعار)

او در يکي از تعاريف خود درباره شعر پسانيمايي مي گويد؛ «شعر پسانيمايي، نظارتي رندانه بر مولفه هاي فلسفي - هنري پست مدرنيست ها هم دارد اما نه به آن مبنا که خود را ملزم به انطباق بي چون و چرا با تئوري ها و مباني نظري آنان بداند.»1 باباچاهي تئوري «پسانيمايي» را هنگامي مطرح مي کند که شعر ما دچار واردات تئوري شده بود و بسياري از جوانان آن دهه قصد ارائه اين تئوري ها را در شعر داشتند. در واقع باباچاهي در يک اقدام هوشمندانه و برخورداري از تجربه آثار کلاسيک و مباحث مطرح در دهه 70 چون تکثر، چندصدايي و... نيز شناخت از قالب و ظرفيت هاي شعري نيما توانست دست به احياي قالب نيمايي بر اساس تئوري خود بزند. حال چرا قالب نيمايي را براي اين روند برگزيد خود نکته مهمي است که پرداختن به آن خالي از لطف نيست. شايد يکي از دلايل اين اقدام را بتوان تئوري هاي مطرح در دهه 70 که مي شد سراغ شان را در شعر و قالب نيمايي ديد،گرفت. در واقع دور از انصاف است اگر ادعا شود بحث چندصدايي به عنوان مثال در افسانه نيما اتفاق نيفتاده است چرا که افسانه نيما، مرغ آمين و... را مصداق اجرا شده تئوري چندصدايي دانست، تئوري که نيما مطرح کرد و معتقد بود بايد از قيد من متکلم وحده خلاص و به من، تو و او (تکثر) روي آورد.

آسيب شناسي مانيفست ها

مانيفست به همان ميزان که براي درک و تامل بيشتر يک اثر هنري مفيد واقع مي شود به همان نسبت نيز مي تواند براي مانيفست نويس و مخاطبانش خطرآفرين باشد، از سويي ممکن است او را به ورطه تکرار بکشاند و از طرفي مخاطب را در راه رسيدن به لذت و تعليق بيشتر محدود کند، چرا که مخاطب خواسته يا ناخواسته از زاويه يي با اثر تقابل مي کند که مانيفست نويس (خالق اثر) او را توسط مفاد مانيفست در آن راه گسيل داشته و هدايت کرده است. علي باباچاهي نيز به مانند اکثر مانيفست نويس ها - به زعم نگارنده نيما را بايد جدا کرد چرا که در دستگاه فکري او اول اثر نوشته شده و بعد بر اساس مداقه و ضرورت فضاي شعري آن روز به تئوريزه کردن آن پرداخته است - نتوانسته از لحاظ فرم، ساختار، زبان، آرايه هاي ادبي و... در هر مجموعه نسبت به ديگري متفاوت (متفاوط) عمل کند هر چند تلاش هايي از اين دست در کل نکات جذب شدني اش، جذب کليت شعرش مي شود و از اين منظر چنين شاعراني زحمات شان مأجور خواهد افتاد.

وزن در شعر پسانيمايي
اولين مساله يي که در شعر پسانيمايي مطرح مي شود مقوله وزن شعر است، باباچاهي وزن را همچون نهادي مقتدر تلقي نمي کند و به سيطره وزن و حتي بي وزني گردن نمي نهد و معتقد است بي وزني نيز در بخش چشمگيري از شعر امروز به اشباع و عرياني زننده يي رسيده است. به تعبير باباچاهي شعر پسانيمايي به چندوزني مي رسد. اما سوال اينجاست که آيا رسيدن به چندوزني خود عاملي براي رها نا شدن از قفس نيست؟ حتي اگر تصور کنيم باباچاهي در پس اين تنوع اوزان قصد کرده به يک نظام هماهنگ آوايي يا موسيقايي برسد، اينکه شاعر سعي کند در شعرش به چندوزني به جاي چندصدايي برسد آيا مغاير با آنچه نيما مطرح کرد، نيست، يعني عبور از قوافي و رديف هاي دست و پا گير؟ در واقع باباچاهي براي اجراي خود اين باور مجبور است مانع حضور برخي از کلمات شود. با اين پيش فرض و با توجه به توضيحاتي که در باب آسيب شناسي مانيفست ها ارائه شد، آيا نمي توان ادعا کرد در دستگاه ذهني يا شعري باباچاهي هدف وسيله را توجيه مي کند، اتفاقاً/ و به رغم آنچه که معمول است/ اتفاق افتاده بود/ بين ما که طرح کمرنگي از خودمان بوديم/ افتاده بود/ جرات نمي کرديم که برداريمش/ به گوشه يي ببريمش/ و غرق کنيم خود را در فنجاني قهوه/ يا استکاني چاي/ و از تîه دريا نگاه کنيم/ به آنچه که افتاده بود/ و در ملاقات هاي بعدي/ فراموش کنيم/ آنچه که افتاده بود و نيفتاده بود و... (عقل عذابم مي دهد، ص 20)

اسکيزوفرني در شعر پسانيمايي

باباچاهي در بسياري از شعرهايش خود را سوار قايق در رود پرتلاطم شعر کرده و از خطرات پيش رو نهراسيده است؛ وضعيتي که در دهه 70 بسياري از شاعران از جمله براهني نيز از آن بهره برده اند. البته براهني در توجيه استفاده از چنين زبان و خلق چنين وضعيتي مدعي است اين نوع اجرا در شعر او تصنعي نبوده بلکه مادر او دچار بيماري آلزايمر شده بوده و اين گونه مقطع مقطع/ بريده بريده و نامفهوم صحبت مي کرده است. او براي نمايش دادن چنين وضعيتي بهتر ديد هر آنچه را از نزديک لمس کرده در شعر تجربه کند. البته بايد اشاره کرد براهني نه در يک شعر بلکه در بسياري از شعرهايش از اين زبان بهره برده که ضرورت استفاده يا عدم آن در فرصتي ديگر قابل بررسي است. البته اين روزها در توجيه استفاده از زبان بيماران رواني و تلفيق آن با ابزار آشنايي زدايي مي گويند هدف شان نماياندن وضعيت مشوش دنياي ماشيني است. اما بايد پرسيد چرا هنگام سخن گفتن از عشق، طبيعت و ساير مظاهر هستي نيز از چنين زباني استفاده مي کنند؟ در واقع پاسخ همه گزينه ها که الف نيست، از اين روست که مخاطب با شعرهايي مشابه از لحاظ ساختمان، زبان، فرم، لحن و... مواجه مي شود. گويي همه اين شاعران از روي دست هم نوشته اند. براي تحليل بهتر به نمونه توجه شود؛ آيا مي شود يک فرد سالم به لحاظ عقلي در يک مجلس عروسي نوحه بخواند و به سر و جان خود بزند و به شکلي عزاداري کند مگر اينکه مجنون باشد يا به يکي از بيماري هاي رواني دچار شده باشد؟ در اين صورت شايد استفاده از چنين رفتاري توجيه پذير باشد.

موسيقي و لحن در شعر پسانيمايي
باباچاهي در شعرهاي پسانيمايي خود اگرچه عنوان مي کند قصد دارد به چندوزني در شعر برسد اما به زعم نگارنده کارنامه شعرهاي پسانيمايي او مبين اين نکته است که وزن در شعر او به شکل شعرهاي کلاسيک، ايجاد فقط يک ريتم منسجم موسيقايي نمي کند بلکه تمام سعي شاعر از پس رسيدن به چندوزني، خلق چند موسيقي و لحن در عرصه زبان است که در نهايت بيانگر دغدغه چندصدايي بودن وي مي تواند باشد يا شايد قصد دارد عناصر صوتي و آوايي در شعر نيمايي و غيرنيمايي را اتوماتيزه شده کند.

مرگ مولف را ديري ست/ اعلام کرده اند/ من مرده به دنيا آمده ام/ و اصل ماجرا را مي دانم / کسي حرف مي زند از کسي که مرده/ يا به قتل رسيده؟/ «چه اهميت دارد چه کسي حرف مي زند؟»/ که اين طور؟/ پس دست هايم را برمي دارم از زمين/ سرم را برمي دارم/ و اصل ماجرا را / و برمي دارم با خودم / آسمان ً روي سرم را / چه اهميت دارد چه کسي حرفي مي زند؟/ يا به قتل رسيده؟ و.../ (عقل عذابم مي دهد، ص 23) بگذريم اگر از نمونه هايي از اين دست که نمود موفق شعر چندصدايي هستند، باباچاهي براي رسيدن به چنين وضعيتي آيا شعر را فداي رسيدن به وزن و موسيقي مورد نظرش نمي کند؟ هر چند از اين رو شاهد پرش تداعي ها، قطع و وصل شدن عبارت ها باشيم که به تعبير او برايش تنوع آوايي به همراه آورده است؛ آواهايي که ديگر نظم منطقي يا راديويي مکالمه را ندارند. دنيا هنوز هم که به آخر نرسيده/ شيطان هنوز از لب رودخانه ماهي مي گيرد/ او هم تازگي ها/ دست تو را / و فرض مي کند که از لب رودخانه / طفلک/ فرض مي کند که از لب رودخانه/ من هم قرار بود / که تا آن طرف هر کجا/ به يک اشاره/ و همين طور دور خودم/ دنيا هم که مثل هميشه روي شاخ گاو مي چرخد و... (عقل عذابم مي دهد، ص 12)

ساختار شعر پسانيمايي

ساختار شعرهاي باباچاهي «پيچشي» است و از آنجايي که مدام اين ساختار در شعرهاي او تکرار مي شود مخاطب در عرصه تنوع فرم و ساختار نيز به محدوديت مي رسد. او درباره ساختار شعرهاي پسانيمايي مي گويد؛ «سنگي را در آب مي اندازيم، دايره هايي به دست مي آيد که ظاهراً گرد يک نقطه مي چرخند. نقطه اصابت سنگ، شعر پسانيمايي که به تنوع، دگرگوني و تفاوت در ساختار شعر معتقد است در مثال فوق تغييراتي پديد مي آورد. به اين ترتيب که در فاصله يي کم و کوتاه يا همزمان ناگهان چند سنگ در آب انداخته مي شود، در نتيجه با چند نقطه اصابت سنگ روبه رو مي شويم. آنگاه دايره هاي متوالي در دايره هاي ديگر تداخل پيدا مي کنند. با اين حساب شعر پسانيمايي هيچ قاعده از پيش تعيين شده يي را نمي پذيرد که عمل کردن در چارچوب آن اجباري باشد. ساختار شعر پسانيمايي هر بار مي تواند تعريف تازه يي بپذيرد.»2

... پس با فرض اينکه بايد بترسم/ نبايد؟/ با فرض اينکه حفره ها/ يا مثلاً/ گودال هاي عميقي را/ که با دست ظريف خودتان/ و نردبان بلندي را براي اينکه من آن بالا/ به هواي اينکه سرشاخه ها را/ و شما در کمال بازيگوشي/ آن پايين/ نه/ شما بگوييد/ نبايد بترسيم/ با فرض اينکه بايد؟ (عقل عذابم مي دهد، ص 15)

تصوير در شعر پسانيمايي

درباره نقش تصاوير شعرهاي باباچاهي آنچه مي توان گفت مخاطب در شعرهاي باباچاهي به تصاويري بکر و ناب نمي رسد. تصاوير او بسيار معمولي هستند اما او سعي مي کند از تخيل در شعر در کنار استفاده از آشنايي زدايي بهره ببرد. باباچاهي در اين باره مي گويد؛ «شعر پسانيمايي معتقد است که تنوع و تکثر تصويرها در واقع فرآيند تنوع رفتار شاعر با زبان است که در اين صورت الگوهاي تصويرسازي نيز کنار گذاشته مي شوند.»3

... وقتي شما با خودتان/ يا بدون خودتان/ مي رقصيديد/ و سوسک ها کف مي زدند به افتخار شما/ و عنکبوت ها/ غش مي کردند/ درست روي حفره هاي سرپوشيده مي رقصيديد/ روي روي گودال هاي سرپوشيده مي رقصيديد. (عقل عذابم مي دهد، ص 16)

نشانه ها در شعر پسانيمايي

خصوصيت ديگر بارز در شعرهاي باباچاهي اين است که او مدام تاييد يا نفي مي کند. در واقع شعر او نمايشگر تضادهاست. او براي رسيدن به اين منظور رو به نشانه هايي مي آورد که بعضاً تثبيت شده نيستند از اين رو نشانه مي سازد و از آنجايي که اين نشانه ها در او دروني شده و بعضاً برگرفته از فرهنگ و زادبوم اوست، مخاطب را در ارتباط گرفتن با آنچه در پس اين نشانه هاست دچار مشکل مي کند. به همين سبب مخاطب براي برقراري ارتباط، ناگزير مي شود در بدو امر با زحمت بسيار دست به شناخت اين نشانه ها بزند و تازه پس از گذشتن از اين وضعيت با شاعر همذات پنداري کند.

گم مي شوم از تو شبيه مردم نمي شوم اما بيا و ببين/ دلوي به چاه اميد خدا رها کرده ام/ خدا خدا کرده ام که نور بتابد به قبر کوچک من/ پستانکم را بگذاريد/ بروم روي کليات شمس تلو تلو بخورم/ تو کجايي مادر/ تا که بيايي ما در پياله کنده ايم گور خودمان را/ فلاني من، / تو هم که موهايت عين قير سفيد شده در پيراهن/ بلندي که براي عروسي جن ها/ آدم پوشيده يي مثل تو مرا به ياد سيبي مي اندازد که از وسط اصلاً و نصف ديگر تو که منم/ زنم مي اندازد آن را در سطل زباله و... (گزيده اشعار، ص 208 )

با تمام اين تفاسير بايد اظهار داشت بسياري از شاعران هم سن و سال باباچاهي وقتي جايگاه خود را در عرصه ادبيات تثبيت شده يافتند دست به خطر نزده و سياست محافظه کارانه پيش مي گيرند. در اين ميان اما بايد باباچاهي را به خاطر حس نوجويي، برتري خواهي و متفاوت انديشي ارج نهاد.

پي نوشت ها؛-------------------------

1- باباچاهي علي، عقل عذابم مي دهد، نشر همراه، چاپ اول، بهار 79

2- همان، ص 154

3- همان، ص 141

منتظر پریان دریایی هستیم

منتظر پریان دریایی هستیم


گفت‌گویی خبری با علی باباچاهی 


سعدی گل‌بیانی


علی باباچاهی در پاسخ به پرسش از آخرین فعالیت‌های شعری‌اش گفت:

"پیکاسو در آب‌های خلیج‌فارس "عنوان آخرین مجموعه شعر چاپ شده‌ام است که در اردیبهشت 88 منتشر شد. این کتاب را نشر ثالث راهی بازار کتاب کرد. کتابی هم به نام " فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی‌خورد  " در دست انتشار دارم. در ارشاد دو اصلاحیه بر این کتاب وارد کردند و همچنین دو شعر از آن حذف شده است. این‌ها شعرهایی است که بعد از شعرهای " پیکاسو در آب‌های خلیج فارس" سروده شده است. تاریخ سرایش این شعرها  دقیقا  از نیمه ی سال 85 تا نیمه‌ی     87 است. در ضمن در پایان کتاب دو مصاحبه‌ی مطبوعاتی هم درج شده است که آرا و عقاید اخیرم درباره‌ی شعر و شاعری را در بر می‌گیرد. یکی از این مصاحبه‌ها در اعتماد ملی چاپ شد، گفت‌وگویی بود که علی مسعودی‌نیا و رسول رخشا با من برگزار کردند و دیگری گفت‌وگوی من بود با محمد آشور که در سینما و ادبیات چاپ شده بود. کتاب " فقط از پریان دریایی زخم می‌خورد " را نشر نوید شیراز چاپ خواهد کرد.  در مصاحبه‌ی دوم ، عمده‌ی بحثم روی مقوله‌های پست‌مدرنیستی است.

علی باباچاهی در پاسخ به این سئوال که نقطه‌نظرات جدیدش درباره‌ی شعر چیست افزود:  برآنم تلقی من از شعری که در " وضعیت دیگر " می‌آید و صبغه‌ای پست‌مدرنیستی دارد شرح داده شود. اگر بخواهم توضیح بیشتری بدهم باید بگویم که تلقی‌های مختلفی از شعر زبان یا زبان-شعر در بحث من مطرح می‌شود. رویکردی که عده‌ای یک گوشه‌اش را گرفته‌اند و به کارهایی از قبیل قطعه قطعه کردن واژه‌ها، از ضمیر و اسم مصدر ساختن و یا از حروف اضافه‌ی زیاد استفاده کردن،  روی آورده‌اند. این همان چیزی است که در شعر اروپا ی بیست سال پیش محوریت داشت و یکی از خصوصیات پست‌مدرنیستی شعر زبان بود. من حسابم را از زبان-شعر و مسائلی که در آن عینیت و نمود داشت جدا می‌دانم. جز در مواردی که تصرف در نحو افق جدید معناگریز معناگرایی را تضمین کند. منظورم تا جایی است که معناهای اعتیادی از زبان حذف می‌شود و رویت تازه‌ای از معناهای متعهد به دست می‌آید. من دست به تصرف در دستور زده‌ام، همانطوری که نیما هم همین کار را کرده بود. این کلیت، آن‌جایی است که من در صبغه ی پست‌مدرنیستی زبان درنگ می‌کنم. بنابراین زیاد از چیزهایی که درباره‌ی پست‌مدرنیست بودنم می‌گویند و برچسب‌های این‌گونه‌ای که به من می‌زنند بدم نمی‌آید. البته تا جایی که استحقاق چنین نامی را دارم یا این الصاق بر موازینی مبتنی است که بر زبان‌مداری تاکید می‌ورزم و این قضیه تا حدودی مسبوق به سنت ادبی ما است که تبلور عادی‌اش را در شعر حافظ شیراز می‌بینیم و جلوه‌های دیگرش را سعی می‌کنیم به وجود بیاوریم. اما باید تاکید کنم که زبان‌مداری مورد نظر من ربطی به افراط و در واقع تفنن‌گرایی و فن‌سالاری محض ندارد بلکه به ذخائر معنایی کلمات، موسیقی کلمات، تناظرها و تقابل‌های نهفته در کلمات و معناهای بی‌حد و حصری که می‌شود در کلمات یافت و نیز صوت‌های موسیقایی ظاهرا بی‌معنای معنادار نظر دارد. از همین منظر، قطعیت و قطبیت معانی در شعر مدرن که مبتنی بر روایت خطی، تک‌آوایی و معانی محتوم هستند را به چالش می‌گیرد، ضمنا شکل‌محوری یا ساختما‌ن‌محوری شعر مدرن که متکی بر تک‌مرکزیتی است را هم زیر سئوال می‌برد. پس به این نتیجه می‌رسیم که ما می‌توانیم با اشکال تعریف‌نشده‌ای در کارهای اخیرم روبرو باشیم. یعنی با شکل‌هایی که لزوما مورد نیاز نیما و به تبع، محمد حقوقی نیست. یعنی ضمن آموختن از تعاریف و عینیت شکل‌های مورد نظر نیما و پیروانش از این شکل‌ها فراروی می‌کنیم. این فراروی به این شکل است که ما این‌جا به یک مرکز خاص در شعر که به تعبیر حقوقی دوایری را به دور خودش گرد می‌آورد بسنده نمی‌کنیم بلکه ظاهرا با گسست از قانونمندی مورد نظر آن‌ها و نوعی پیوست با آن نظر، اقدام به ایجاد نوعی "شعر افشانشی" می‌کنیم. "شعر افشانشی " در تعریفی مختصر شعری است که در آن این‌طور به نظر می‌رسد که سطرها هیچ ارتباط معنایی با هم ندارند و حتی به لحاظ صوری هم ظاهرا در ارتباط نیستند، به خاطر این‌که هم از یک شکل تثبیت شده فاصله بگیرد و هم ظرفیت ابراز آگاهی‌های متعدد و تداعی‌های بیشتری را داشته باشد. اما نیک اگر بنگریم می‌بینیم که ژرف‌ساخت این شعرهای ظاهرا غیرمنسجم خود نوعی ساختار است. یعنی می‌شود به عینه شعر را کالبد‌شکافی کرد و روابط پنهانی آن‌ها را نشان داد و حتی به آن روابط پنهانی عینیت بخشید و آن‌ها را قابل لمس کرد.

باباچاهی در ادامه درباره‌ی مجموعه شعر دیگرش " پریان دریایی " سخن گفت: "پریان دریایی " طبعا همین محورها و مولفه‌ها رادنبال می‌کند با این امید که شکل متکامل‌تری از کتاب‌های قبلی‌ام باشد. کتاب شعر دیگری هم دارم به نام " هوش و حواس گل شب‌بو برای من کافی است " . این کتاب که به تازگی به نشر ثالث تحویل داده شده است هفتاد و اندی شعر نسبتا بلند دارد و نیز نودوهفت شعرک. تاکید می‌کنم که این‌ها هایکو نیستند و شعرهایی کوتاهند تحت عنوان شعرک. در ضمن دو مقاله‌ی مستقل به تالیف خودم ضمیمه‌ی این کتاب است. مقاله‌هایی به نام‌های " شعر مولف، صلح مولف " و " شعر افشانشی " . کتاب حدود دویست و اندی صفحه خواهد بود. می‌توانم اضافه کنم که " پیکاسو در آب‌های خلیج فارس "، " فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی‌خورد " و " هوش و حواس گل شب‌بو برای من کافی است " می‌توانند یک سه‌گانه‌ی شعری به حساب بیایند.

کتاب دیگری هم دارم به نام " این هم یک شوخی بود" که گزینه‌ای از شعرهایم از سال 60تا 80 است. این کتابی دوزبانه ،به فارسی و انگلیسی است و شعرهایم را سعید سعیدپور( به اهتمام مادی ایوب صادقیانی)  به انگلیسی برگردانده است که توسط نشر ویستار منتشر خواهد شد. نیمی از کتاب شعرهای فارسی و نیمی دیگر از آن شعرهای انگلیسی‌ام را در بر می‌گیرد. کتاب حاوی یادداشتی کوتاه به جای مقدمه است.

همچنین یک کاست و کتاب به نام " امضای یادگاری "  توسط موسسه تحقیقات نظری در اصفهان منتشر خواهد شد. شعرهای این کتاب از سه‌گانه ی " نم نم بارانم " ، " عقل عذابم می‌دهد" و " قیافه‌ام خیلی مشکوک است " انتخاب شده است.

باباچاهی، شاعرو پژوهشگر، افزود : کتاب " گزاره‌های منفرد" که نقد و نظری درباره‌ی شعر امروز ایران و شعر جوان امروز ایران است در سه جلد و نزدیک به 1500 صفحه توسط نشر " دیبایه" به چاپ دوم خواهد رسید. چاپ اول این کتاب را نشر " سپنتا" منتشر کرده است. شاعران جوان می‌توانند نام خود را در این کتاب ببینند. این نخستین کتابی است که به طور جدی درباره‌ی شعر بعد از انقلاب ( شعر جوان امروز ایران) تا ابتدای دهه‌ی هشتاد نوشته شده است

   

زندگی هندسی

 

انرژی خورشیدی که ته کشید

من تمام شده بودم      تو تمام      او تمام      تمامِ تمام

مثلثی چادر به سر     وسوسه گر      آمد     نشست روی زانوهای هندسی ام

دست کشیدم به چادرش

شکاف برداشته بود سرش

اَشکال هندسی فقط می توانند حق حیات داشته باشند     صدا بود یا که ندا؟

سوار دوچرخه شدم     دوچرخه دودایره دارد    

و تعدادی شعاع دلبرانه که به مرکز ثقل دایره ها وصل می شوند

و دو شاخ گاو که زمین سابقاً روی آن می چرخیده      چرخیده بودی      وَ تمام!

 

تغییر جنسیت بدهم یا نه؟     مخروطی شوم که عاشق یک زاویه ی منفرجه باشد؟

رفتم که بروم در حوض بیضی شکل     با گلابی های از درخت افتاده بازی کنم

معلم ریاضی گفت: مخروطی که مختلف الاضلاع بشود     باید چشم گوشش با درس و مشق

                                                                                                  بسته شود

ثبت نام کند در کنکور سراسری      درس شیرین ریاضی را      از شیرین ریاضی یاد بگیرد

از جلو مدرسه ی موش ها رد نشود      ابلیس زیر پوستش نرود     بد نشود

سپس به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید

همه سجده کردند مگر ابلیس      که از سجده کنان نبود

ابلیس        فتحه به فتحه پشت سرم بود      که ضربدری بزند روی صورتِ مخروطی-

                                                                                    که خراطی شده

و من دستم اندر ساعد مثلث متساوی الساقین بود

ذوزنقه      دایره      مکعب و مخروط

 

از مربع گرفته     تا مستطیل      و خورشیدی که انرژی خورشیدی اش تمام شده

زندگی هندسی رستاخیزی ست در میان ابعاد نامکشوفی که تازه کشف شده

و از این گذشته این دو چشم و ابرو را باید در کدام یک از شکل های هندسی جا بدهم

که ذوزنقه اجازه بدهد تو به جمع ما اضافه بشوی      عین سری که به تنم

و تو بپری در بغل مخروط دست به دعایی که منم؟

                                                                                                         آبان ماه 1387

----------------------- 

قرآن کریم

شعرامروز،زن امروز

شعرامروز، زن امروز / انتشارات ویراستار

شعر زن امروز از نگاه مرد شاعر امروز
«شعرامروز،زن امروز» محصول جستارهای «علی باباچاهی» است در باب روند شعر زنان ایران.او با کنار هم نشاندن چهره های آشنا و غریب این حیطه و تحلیل ادواری وتبارشناختی شعر زنان در ادبیات ما،تلاش می کند با رویکردی تحلیلی،مسیر پر فراز و نشیب شعر زن را به خوانندگان بشناساند.او نگاه تحلیلی خود را از شعر منفعل و به شدت تحت تاثیر نگاه مردانه ی شاعرانی چون رابعه آغاز نموده است و با تلاش در یافتن ریشه های عدم وجود صدای زنانه در این اشعار به نقد شعر آنان پرداخته و نمونه هایی هم از این شعرها ارائه نموده است.به عقیده مولف شعر زنان در ادبیات ما چند دوره اصلی داشته است:دوره نخست که در آن صدای زنانه و مسائل مربوط به زندگی زنان تقریبا در متون باقیمانده از آن دوران وجود ندارد، دوره دوم که همراه با حضور مظاهر مدرنیسم در ایران شکل گرفته و این بار چند تنی را می توان یافت که المان ها و بیان شعری شان زنانه است.دوره سوم که با حضور فروغ شکل می گیرد و برای نخستین بار یک شاعر با دغدغه و زبان زنانه در ادبیات ما متولد می شود، و دوره چهارم که در آن زنان شاعر به نوعی بیان فراجنسیتی تمایل داشته اند.باباچاهی تدقیق را از این هم فراتر می برد و به طبقه بندی شاعران معاصر نیز می پردازد.این طبقه بندی یکی از کامل ترین و دقیق ترین تقسیماتی است که تا به حال در مورد شعر زنان ایران انجام گرفته است. نکته قابل توجه دیگری که در باب این کتاب می توان به آن اشاره کرد، ذکر شمه ای از اوضاع سیاسی و اجتماعی و فرهنگی جامعه ایران در هر دوره از دوره های مورد بحث است که نشان دهنده اشراف باباچاهی بر شیوه تحقیق تبارشناسیک محسوب می شود.در پایان کتاب نیز گزیده ای از اشعار زنان شاعر ایران درج شده است که با نگاهی اجمالی به نام شاعران هم می توان دریافت که کمتر شاعرمطرحی در این میان از قلم افتاده است.
«شعرامروز،زن امروز» در آینده ای نه چندان دور می تواند به عنوان یکی از معتبر ترین کتب مرجع در زمینه شعر معاصر به طور کلی و شعر زنان به طور اخص مورد استفاده محققان و منتقدان قرار گیرد.به ویژه که این بار قلم دستِ دشمن (مرد) بوده است و احتمالا در متن خبری از رویکردهای فمینیستی نیست!
علی مسعودی نیا
 
منبع :http://kozaz.blogspot.com/2008/05/blog-post_06.html
 
 

گفتگو علی باباچاهی با رسول رخشا و علی مسعودی نیا - اعتماد ملی

 

برای مطالعه بهتر می توانید نسخه PDF 

شعرهایم نه فرمال است نه نرمال

 را در  اینجا  کلیک کنید.

 

ایسنا

 

*ساده‌نويسي در شعر امروز*


علي باباچاهي: ساده‌نويسي من توبه‌ي ادبي نيست.

 

کلیک  کنید

*********************************************

عاطفه نمک شعر نیست

 

ذوق زدگی نسل جوان با آسیب همراه بود

 

 

اگر گلِ کامل

 

 " شعری از مجموعه پیکاسو در آب های خلیج فارس"

 

از ممنوعیت هایی که در چاه ریخته اند

گلی سر زده که دست زدنِ به آن ممنوع است

چرایش را خدایی می داند که خوردن زهر و تف کردنِ

                                              [ عسل را قدغن کرده

و برای میّتِ گل سرخ هم حرمت خاصی قائل است

پس آزادی سر در آوردنِ از عمق چاه نیست

اگر اسم تو را گُل کامل گذاشته باشند

بر دست های من هم ضربدری  کوبیده اند که

                                                   دست درازیِ به دامنِ خدا ممنوع !

تضرعِ به درگاه گل ممنوع

و بوئیدن گلی که فقط برای من از چاه سر در آورده    ممنوع !

و دراز کشیدنِ وسط ممنوعیت گل    ممنوع

کاش ممنوع نبودیمِ ما ممنوع نبود .

 

 

مادرم بوده بود

 

یکی بود

که فرمود : او را

 از شیر مادرش جدا نکنید!

 

و من البته راضی ترم که با همین بیضی های موازی و محرم

                                                                                      بازی کنم

شیر بز کوهی را پیاله پیاله هم که بیاورند

طعم سینه ای ندارد که برای دندان هایم لالایی می خوانَد

شصت و چند مرتبه گفتم نرو!

ـ قبیله سنگبارانم می کرد

و تو شیر بریده بریده بالا می آوردی

آورده اند که مادرم از اول / فقط مرا بغل می کرد

هیچ فرهادی برایش کوه نکنده بود در هفت گنج

 

 

گیسویش را هم کمند قصر بلندی نکرده بود که از شاهنامه

                                                                                    سر در بیاورد

بند کیفش را گاهی فقط به گردن من می انداخت

و دندان هایش از خنده فقط غش می کردند

 

رنگ ناخن هایش را هم که به من بخشید

آبی  بنفش  عنابی

و با مداد همیشه امضا می کرد چشم هایش را برای من

 

مادرم کمی دیرتر از من متولد شده

دیرتر از من به مدرسه رفته

و بعد هم در «سالن رفوزه ها» اسم نویسی کرد

تا پُرتره ام را به شکل عجیب و غریبی بکشد .

شهریور ماه 1385

 

 

 

 

علی باباچاهی با « پیکاسو در آب های خلیج فارس »  به نمایشگاه می رسد.

محمد لوطیج


پیکاسو و باباچاهی در بیست و دومین نمایشگاه کتاب

«پیکاسو در آب های خلیج فارس» عنوان پانزدهمین مجموعه ی شعر علی باباچاهی است که پس از یکسال و نیم انتظار، اجازه ی انتشار یافت. این مجموعه  شعر که دربرگیرنده‏ی شصت شعرِ باباچاهی است  توسط نشر ثالث در نمایشگاه کتاب امسال عرضه می‏شود. باباچاهی را شاعری«چند مرحله ای» می‏نامند/ می نامیم، بدین معنا که استمرار تجربه و گذر از مرزهای ممنوع و یا مسلط بر شعر معاصر را بر وفاداری به سبکی یکه و یگانه ترجیح می‏دهد. این مجموعه که همچنان نقض الزامات  شعر مدرن را مدّ نظر دارد می‏تواند مرحله‏ی دیگری از حیات شعری باباچاهی قلمداد شود. زیباتری از جنون(زندگی و شعر اسماعیل شاهرودی) یکی دیگر از کتاب‏های  باباچاهی است که توسط نشر ثالث در نمایشگاه کتاب عرضه خواهد شد. آن‏گونه که باباچاهی می‏گوید به واسطه ی نبود اسناد و مدارک در باره ی زندگی اسماعیل شاهرودی ، مولف/ منتقد در نقش خبرنگار یا گزارشگر ظاهر شده و با مراجعه به خویشان و نزدیکان شاهرودی ، شرح زندگی او را مدون کرده است. در «زیباتری از جنون» به روند کلی شعر شاهرودی پرداخته شده و تحلیل دقیق و همه جانبه ای از شعر او ارائه شده است. نقد نیما بر یکی از مجموعه شعرهای شاهرودی نیز در این کتاب مورد بررسی و بازخوانی قرار گرفته است. افزون بر ارائه‏ی آراء و عقاید شاهرودی، آراء و عقاید دیگران در باره ی شعر شاهرودی نیز در این کتاب آمده است.  دیگر این که گزینه ای از شعرهای شاهرودی و سه داستان کوتاه او همراه این کتاب است. چاپ دوم «گزینه ی اشعار»  از دیگر کتاب های باباچاهی است که توسط نشر مروارید در نمایشگاه کتاب امسال هم عرضه خواهد شد.چاپ نخست این کتاب ، از سوی همین ناشر  در سال 84 منتشر شده بود.  همچنین قرار بود ،دو کتاب دیگر باباچاهی در نمایشگاه امسال عرضه شوند ولی تاکنون مجوز انتشار آنها صادر نشده است: مجموعه  شعر«فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی خورد» (نوید شیراز) و  چاپ دوم «گزاره های منفرد» در سه جلد(نشر دیبایه) . «فقط از پریان ...» دربرگیرنده‏ی تازه‏ترین شعرهای باباچاهی است و گزاره‏های منفرد که چاپ اول آن در 1380 منتشر شده، نخستین کتابی است که به شعر و جریانات مختلف شعری پس از انقلاب اسلامی پرداخته است. «این هم یک شوخی بود» عنوان گزینه ای از شعرهای باباچاهی (87-60) به زبان انگلیسی است. این شعر ها ی منتخب را سعید سعید پور به انگلیسی برگردانده است . نکته ی قابل اشاره این که کسانی که در پی تکمیل سری کتاب های «تاریخ ادبیات شفاهی ایران» هستند می‏توانند این کتاب را در نمایشگاه کتاب امسال جستجو کنند. مجلد5 این کتاب حاصل مصاحبه ی طولانی سادات مدنی با علی باباچاهی است که از طرف نشر «روز نگار» و زیر نظر هاشم اکبریانی منتشر شده است. 

نقد و بررسی اندیشه و شعر ها ی علی باباچاهی در خانه فرهنگ گیلان

 

به نقل از وبلاگ خانه فرهنگ گیلان  http://khaneye-farhang.blogfa.com

اندیشه و  شعر ها ی علی باباچاهی در حلقه شاعران 5 شنبه ها همیشه نقد و بررسی می شود.

آخرین ۵ شنبه ی بهمن ماه، شاعران حلقه ی ۵ شنبه ها همیشه به نقد و بررسی اندیشه و آثار علی باباچاهی می نشینند. در این مراسم که با خوانش شعر و پیام ادبی شاعر خطاب به شاعران و سالکان راه شعر  آغاز خواهد شد، اعضا ی حلقه به نقد و بررسی مکتوب و شفاهی  اندیشه و آثار باباچاهی خواهند نشست.

 زمان:۵شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۱۸

مکان:رشت،خیابان طالقانی، مقابل صفاری، بن بست نصرالله زاده- خانه فرهنگ گیلان ۲۲۲۴۱۷۸ -۰۱۳۱

 

گفتن از نوشتن



اين زيبايي                                               براي بهمن بازرگاني

 

 

عاشق ما نكني شده كه زير چشم‌اش پف پف پف          پف پفكي‌ست

رگ‌هاي دست‌اش زده بيرون

تيله مارها           مارِ مار نشده‌اند هنوز

مور مورهم كه نكرده – نمي‌كنند

قد كشيده – نكشيده           كمي چاق- تركه‌اي            غبغب‌‌اش افتاده – نيفتاده

ويترين بوي تُرشِِ خوشِ      خوشْ خوشِ پيري برداشته

يك استكان سركه مي‌ارزد به صد پياله ميِ مُلكِ ري

به خواستگاري‌اش بروم؟ يا يك دل و صد دل كه گفته‌اند؟

پيرِ پير    گچِ گچ    گچْ گچي

مخصوصاً كه قوزك پايش هم درد كند             پشت ويترين مغازه

عينك ته استكاني هم كه بزند            يك استكان سركه مي‌ارزد به

عشق تو يك طرفه است      جوان دوازده – صد و بيست ساله!

و دكوراتور گفت: فروشيدني نيست!

روسري آبي چقدْر به سر و صورتش مي‌آيد

مي‌آيد     كه آمده باشد

من آمده‌ام كه عشق بنياد كنم [1]

ناخن‌هايش را نه لاك زده   كولاك مي‌كند موها و ابروهايش كه

از سفيد تريد        سفيدترند!

به عمه‌ام كه چهل سال پيش مُرد در «گوشه»اي از «اصفهان»

سلام مي‌فرستد و مي‌گويد:

يادته      يادته      يادته؟[2]

 

خرداد ماه 1387

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------

[1] - از يك ترانه

[2] - از يك ترانه‌ي كوچه بازاري


 



نگاهى به كتاب باباچاهى، از سرى تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران

                                          نويسنده: مجتبى پورمحسن


    تاريخ شفاهى در فرهنگ ايرانيان اهميتى بسيار بيشتر از تاريخ مكتوب داشته است. چه بسا بسيارى از ورق هاى تاريخ مكتوب ايرانى نيز مبتنى بر تاريخ شفاهى بوده است. در سال هاى اخير ناشران استقبال زيادى از كتاب هاى تاريخ شفاهى كرده اند. اما سوژه اصلى اين كتاب ها بيشتر شخصيت هاى سياسى با گرايش هاى خاص بوده اند. در حالى كه در صد سال اخير روند تحولات ادبى شتاب مضاعفى يافته و ضرورت پرداختن به تاريخ ادبيات حس مى شود. در اين بين نشر روزنگار انتشار مجموعه اى از تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران را آغاز كرده است.

   صادق هدايت، صمد بهرنگى، هوشنگ گلشيرى ، م.آزاد و على باباچاهى شاعران و نويسندگانى هستند كه تاكنون كتابى با نامشان از سرى كتاب هاى مجموعه تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران منتشر شده و از اين مجموعه على باباچاهى تنها شاعر يا نويسنده زنده اى است كه تا به حال درباره اش چنين كتابى چاپ شده است و به خاطر اينكه شكل كتاب به صورت يك گفت وگوى بلند با خود اوست تفاوت هاى زيادى با سه كتاب ديگر دارد. كتاب «باباچاهى» به ۹ بخش مختلف تقسيم شده و در هر بخش گفت وگو، اتفاقات خاص آن دوره محور اصلى گفت وگو است.

    در بخش اول باباچاهى در گفت وگو با سيدعبدالله سادات مدنى، مولف كتاب به دوره كودكى خود مى پردازد. او كه متولد كنگان است از زندگى در «جفره» مى گويد و از پدر و مادرش ياد مى كند. در اين بخش گفت وگو كننده سعى مى كند تا از دريچه سئوالاتى كوتاه كم كم وارد خانواده باباچاهى شود و مخاطب را با وضعيت اقتصادى، روانشناسى و اجتماعى خانواده او آشنا سازد. شاعر در اين بخش سعى دارد چيزى را ناگفته نگذارد. او به عشق دوران دبستان اش هم اشاره مى كند.

    بخش دوم كتاب به دوره نوجوانى شاعر اختصاص دارد. در اين بخش خاطرات خواندنى باباچاهى از آتشى نقل مى شود. در واقع در سال هاى دبيرستان باباچاهى به شكل جدى ترى به شعر پرداخت. منوچهر آتشى و محمدرضا نعمتى دو شاعرى هستند كه خود باباچاهى در خاطراتش تاكيد مى كند كه نقش مهمى در پيوند او با شعر معاصر داشته اند. باباچاهى در جايى مى گويد: «يك روز آقاى آتشى در حال خواندن شعرى از خودش بود و من داشتم با يكى از همكلاسى هايم صحبت مى كردم. آتشى كه از دست من عصبانى شده بود آمد جلو و سيلى محكمى بيخ گوش من نواخت ولى من اصلاً از كار او ناراحت نشدم، درد نداشت! و كينه اى هم از او به دل نگرفتم. اما روزهاى ديگر كه او در كلاس براى ما شعر مى خواند من به شعرخوانى او محل نمى گذاشتم. در واقع با او قهر بودم، شعرهايش بى مخاطب مانده بود!

ماجراى عشق باباچاهى به معلمى كه ده تا پانزده سال از او بزرگتر بود نيز خواندنى است.

    در بخش سوم كه به دوره جوانى شاعر پرداخته مى شود باباچاهى درباره تجربياتش در دانشگاه حرف مى زند و در جايى كه مصاحبه كننده اصرار مى كند كه او نمونه اى از رابطه با همكلاسى هايش را بيان كند، تيزبينانه مى گويد: «سربسته كه بگويم گاه افشاى پاره اى احساسات يا بيان اين گونه گرايش هاى عاطفى براى بعضى ها غيرقابل فهم است. اين محدوديت ها در بازگويى وجوهى از زندگى خصوصى شاعر - به خصوص اگر زنده باشد - سبب مى شود كه بخش هاى جذابى از زندگى او همچنان پنهان بماند. بخش هايى كه در صورت آشكار شدن، مى توانست زمينه نزديكى هرچه بيشتر مخاطب را با او فراهم سازد.» همچنان كه باباچاهى مى گويد در جامعه معاصر ايران، شاعر يا نويسنده حتى در ۶۳سالگى نيز نمى تواند نقابى را كه به ايجاب زندگى در اجتماع بر چهره زده، از صورت برگيرد.

    دوره سربازى نيز از سال هايى است كه مورد توجه زياد على باباچاهى واقع مى شود. اين توجه وقتى بيش از اندازه جلوه مى كند كه به قسمتى از دغدغه هاى زندگى او چندان اهميتى داده نمى شود.«كار، عشق، ازدواج» مقولاتى هستند كه در بخش مجزايى از گفت وگو با باباچاهى پى گرفته مى شوند. در اين صفحات على باباچاهى درباره ازدواج با همسرش و شاغل شدنش در مدارس بوشهر حرف مى زند. اما در خلال اين حرف ها گريزى هم به خاطرات محافل شعرى مى زند. او از پاتوق هاى «كافه فيروز» و «كافه نادرى» مى گويد. خاطراتى كه به «ساواك» پيوند مى خورد. موضوعى كه مورد علاقه گفت وگو كننده است. و باز هم سخن عشق. باباچاهى يك صفحه بعد بار ديگر درباره عشق مى گويد: يكى از قسمت هاى مهم كتاب روايت از كار بى كار شدن باباچاهى در سال هاى پايانى دهه پنجاه است. او كه معلم و كارمند آموزش و پرورش بود به خاطر تحولات سياسى به قول خودش بازنشانده شد. بعدها مى بينيم كه اين بازنشستگى پيش از موعد زندگى باباچاهى را وارد چه پيچ و خم هايى مى كند.

    در بخش هاى پنجم تا هشتم كتاب به بررسى فعاليت هاى فرهنگى - ادبى على باباچاهى در طول چهار دهه پرداخته مى شود. از اينجا كتاب شعر باباچاهى به شكل جدى ترى پى گرفته مى شود. باباچاهى درباره آغاز فعاليت حرفه اى خود به گفت وگو كننده پاسخ مى دهد: «با نوع تلقى شما از فعاليت هنرى، تلاش هاى فرهنگى من حدود سال ۴۲ و ۴۳ آغاز شد، با چاپ شعرهايم در مجله فردوسى كه در آن زمان يكى از مجلات معتبر به حساب مى آمد، گذر همه شاعران به اين مجله افتاده است.»

    باباچاهى در توصيف فعاليت هاى ادبى اش در دهه چهل به ارتباطاتش با مجلات خوشه و فردوسى مى پردازد. البته از بسيارى از اتفاقات مهم اين دهه بسيار سطحى گذشته شده است مثلاً در مورد شعر حجم نظرات باباچاهى به يك پاراگراف كوتاه محدود مى شود كه آن هم يك تاريخ نگارى كلى است. شايد بهتر بود گفت وگو كننده به جاى اينكه آن همه درباره عشق و عاشقى على باباچاهى اصرار كند كمى بيشتر درباره شعر حجم پافشارى مى كرد. يكى از نكات مثبت جواب هاى باباچاهى روحيه خودانتقادى اوست كه در پاسخ كوتاه به آخرين سئوال بخش فعاليت هاى دهه ۵۰-۴۰ تجلى يافته است. سئوال: «فكر مى كنيد چرا شعرهاى شما در دهه چهل مخاطبانى پيدا كرد؟» پاسخ: «براى اينكه مخاطبان آن زمان بيشتر به مقولات غيرشعرى توجه داشتند!»در بخش فعاليت هاى فرهنگى - ادبى دهه ۶۰-۵۰ بيشتر به كتاب هاى چاپ شده باباچاهى در اين دهه پرداخته مى شود. شايد به اين دليل كه كلاً شعر در اين دهه از پويايى دهه چهل برخوردار نبود، نمى شد انتظارى بيش از اين داشت.

    دهه شصت و هفتاد اهميت ويژه اى در كارنامه شعرى على باباچاهى دارد. چرا كه در اين دو دهه است كه او حضور پررنگ تر و تاثيرگذارترى در شعر معاصر فارسى دارد. خاطرات شاعر درباره اتفاقات دهه شصت بسيار خواندنى است چرا كه كمتر درباره فضاى حاكم بر محافل اين سال ها صحبت شده است. از سوى ديگر چون در اين خاطرات نام آدم هايى به چشم مى خورد كه همچنان در عرصه ادبيات معاصر نقش آفرينى مى كنند خاطرات باباچاهى حساسيت برانگيزتر است. باباچاهى در اين بخش از مجلات «دنياى سخن» و «آدينه» مى گويد. بخشى از گفته هاى باباچاهى نيز به تجربيات نقدنويسى او مربوط مى شود. او از عدم تحمل نقد بعضى از شاعران سرشناس معاصر پرده برمى دارد.

    اما مهمترين بخش گفت وگوى بلند باباچاهى، فعاليت هاى ادبى او در دهه هفتاد است. دهه هفتاد يكى از مناقشه برانگيزترين دوره ها براى شعر معاصر ايران بوده است. تعدد جريان هاى نوگرا در اين دهه، بازار نقد و نظر را هميشه گرم نگه داشته و از همين رو حرف هاى باباچاهى كه در اين دهه هم مسئوليت صفحات شعر يكى از مهمترين مجلات يعنى «آدينه» را در اختيار داشته و هم مجموعه نظراتش با عنوان «شعر پسانيمايى» در موخره مجموعه شعرهايش به چاپ رسيده، حساسيت برانگيز به نظر مى رسد. او در اين بحث درباره فعاليت هايش در مركز نشر دانشگاهى، مجله آدينه و كارگاه شعر خود حرف مى زند و در بين حرف هايش پاى حرف و حديث هايى كه پشت صفحات شعر آدينه بود به ميان كشيده و به بحث گذاشته مى شود. يكى از بخش هاى خواندنى حرف هاى باباچاهى جايى است كه به مجادلات قلمى اش با رضا براهنى اشاره مى كند. اين مجادلات در روزنامه ايران چاپ شد. ماجرا از اين قرار بود كه باباچاهى يك جلسه ميهمان كارگاه شعر براهنى بود. در جلسه شعرى مى خواند و ... شنيدن ادامه ماجرا از زبان خودش در كتاب جالب تر است.
    
باباچاهى به چند محفل شعرى مشهورتر كه در دهه هفتاد شكل گرفت اشاره مى كند اما خيلى سرسرى از آن مى گذرد. ضمن اينكه جاى نظرات او درباره جريان هاى اصلى دهه هفتاد نيز خالى است. به نظر مى رسيد با توجه به حضور پررنگ باباچاهى در فضاى شعر سال هاى اخير گفت وگو با او درباره فعاليت هاى دهه هفتاد جدى تر و طبعاً خواندنى تر باشد.

    زبان طنز باباچاهى در كل كتاب به جذاب تر شدن گفت وگو كمك مى كند. نقطه قوتى كه گاهى به نقطه ضعف تبديل مى شود و هم اين شائبه را ايجاد مى كند كه مصاحبه به صورت مكتوب انجام شده است. البته مكتوب بودن مصاحبه به خودى خود ايرادى محسوب نمى شود اما گفت وگو بايد چنان تنظيم شود كه مصاحبه حضورى و شفاهى و صميمى تر به نظر برسد. مثلاً گفت وگو كننده مى پرسد: «به كتابخانه ها رفت و آمد داشتيد يا نه؟» اگر جواب مثبت است چه كتابخانه هايى؟ اين سئوال دقيقاً لو مى دهد كه مصاحبه مكتوب انجام شده است. از سوى ديگر درباره بعضى از فعاليت هاى مهم باباچاهى چندان درنگ نشده است. به هر حال با توجه به اينكه او يكى از اعضاى قديمى كانون نويسندگان ايران است انتظار مى رفت سئوالات بيشترى در اين مورد از او پرسيده شود. از اين اشكالات كه بگذريم كتاب «على باباچاهى» از سرى تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران كتاب ارزشمندى است. خواننده اين كتاب مى تواند اميدوار باشد كه پس از خواندن اين كتاب، با سويه هايى ناگفته از زندگى باباچاهى آشنا شود.

مرکز پخش و فروش: نشر ققنوس و نشر اختران تهران خیابان انقلاب 12 فروردین

 

علی باباچاهی

 

نشست ماهانه سلوک شعر- سال 85

 

 

 

گردهمائی جشنواره ادبی و هنری پیام آوران صلح و دوستی

 

 

اشتباه

توضیحی بر نوشتار علی حسن زاده در ارتباط با یک گفتگو با علی باباچاهی

در روزنامه اعتماد شماره 1796 پنج شنبه 25 مهر 1387

 

با توجه به اظهارات آقای علی حسن زاده مبنی بر مصاحبه علی بابا چاهی با خودش ! مدیریت وبلاگ آقای باباچاهی موضوع را با ایشان در میان گذاشت و پاسخ دریافت شده را بدین شرح به اطلاع خوانندگان محترم می رساند:

 

اگرچه بنا ندارم که پیرامون هر سوال و نکته ای که در دنیای مجازی ممکن است اتفاق بیافتد پاسخ بگویم اما با توجه به پیگیری دوستان عزیز  محمد لوطیج و باران سپید لازم دیدم در این رابطه توضیحی هر چند کوتاه را ارسال نمایم.

آقای حسن زاده که در گفتگوی منتشر شده در ویژه نامه روزنامه اعتماد با اینجانب پرسشگری کردند مدعی شده اند که گویا بنده با خود مصاحبه کرده ام و به دلخواه خود سوال و پرسش طرح نموده ام !!

ماجرا از این قرار است که نامبرده به دلیل پی گیری و اصرار این مصاحبه را انجام داد ولی طی یک روال غیر اخلاقی متاسفانه سعی داشت در بین سوالات با اسم بردن از افراد مختلف به نوعی برای بعضی ها از طرف اینجانب تائیدیه بگیرد و یا اینکه مرا در مقابل عده ای دیگر قرار دهد در نتیجه اینجانب با حذف چنین سوالاتی ( که حق طبیعی من بود ) متوجه شدم حجم مطلب از نیاز روزنامه کمتر شده است . متعاقبا با هماهنگی و اطلاع به آقای حسن زاده ( ظرف دو روز مرتب با من  و تعدادی از دوستانم در ارتباط بود و بر دریافت سریع تر پاسخ سوالات تاکید می کرد ) یکی از سوالاتی که در گذشته پیرامون شعر پسانیمائی در کتاب « بیرون پریدن از صف / صفحه 102 » زیر عنوان فیلسوفان بازیگوش توسط  جناب آقای علیرضا پیروزان انجام شد و در روزنامه شرق 16 فروردین 83 نیز به چاپ رسید را به این گفتگو اضافه و برای چاپ ارائه نمودم.

ملاحظه می فرمائید که ماخذ این نوشته نیز مشخص بوده و این جانب وجود این بخش را یک بار دیگر در این گفتگو ضروری می دانستم  و ضمنا  هر مصاحبه شونده ای این حق را دارد  پیرامون مباحث خاص نسبت به ویرایش مطلب اقدام و در رابطه با مواردی که ضروری می بیند توضیح دهد و از طرفی این مطلب پس از ویرایش مجددا به آقای حسن زاده بازگشت داده شد و اگر نامبرده بر صحت آن شک داشت می توانست آن را حذف و یا به چاپ نرساند و امروز هم شاهد این حرف های کوته بینانه که نشان از بی تجربگی وی دارد نبودیم .

در اینجا جا دارد که به آقای حسن زاده بگویم برای تداوم کار مطبوعاتی مخصوصا در حوزه ادبیات و شعر امروز دو خصوصیت مهم را علاوه بر ویژگی های دیگر  باید اخذ نموده و واجد آن باشد . یکی از آن ها صداقت و دیگری امانت داری ست و باید تلاش کند تا به این ها دست یابد.

همان طور که گفتم من این حرکت را به حساب بی تجربگی آقای حسن زاده گذاشته و فعلا حرف دیگری ندارم و حق اعتراض و پاسخگوئی به چنین حرکت ناشایست غیراخلاقی را به روزنامه اعتماد برای خود محفوظ می دارم.

 

علی باباچاهی  10 آبان 87

 

 

مدیریت وبلاگ آقای باباچاهی نیز ضمن درج این مطلب از آقای حسن زاده می خواهد که پاسخ آقای باباچاهی را در متن وبلاگ خود و در کنار ادعای موصوف درج نماید.

 

با احترام و تشکر : مدیریت وبلاگ علی باباچاهی

 

هفته نامه شهروند امروز

تا سر به‌ هوایی

 

"دوستت دارد" دارد تند تند تجزیه می‌شود
کرم‌ها به شوخ ـ شاخیِ گاوهای جوان حمله می‌برند تند تند
به رگ رگِ تو رگ‌به‌رگ تو تند تند
قرار نبود تند تند قشنگ‌ترینِ پسران روی زمین باشم
تعرض من به سوسمارهای رُمانتیکی نیست
که شيفته‌ی اشک‌های آب انگوری تواَند
نمی‌گرفتی اگر از دستم کارد را باز هم
فرو نمی‌کردم حتا با توطئه‌ي کارد کارد را
در بغلِ پهلوان‌پنبه‌ای که بغل بغل رجز می‌خوانَد
و خالکوبی می‌کند از روی دست و بازویِ دیوهایِ پرده ـ قلمکار
تنِ تن تن تتن‌اش را
فقط به خاطر تو
محوِ لباسِ راه‌راهِ ابدی‌ها بودی که باز شد درِ زندان در خواب
از یکی یکی آن یکی‌تری که تو را می‌شناخت
از عریانیِ در خواب فقط در عذاب بود
برگ انجیری که سرِ راهش بود و نبود برداشت
از بگذارم گذشت
و دوید و دوید تا رسید به نقطه‌ای که قبلاً رسیده ـ نرسیده بود:
آتش سیگاری که با فوتِ عنکبوتی خاموش شد!
عاشق توبه کرده ـ نکرده قبل از همه می‌شنود آژیر قرمز را
پدرت نیز گوشِ تیزی داشت
پیش از آن‌که سرش را به کوه بزند زده بود به کوه
و نارنج و ترنج‌هایش را که خیلی هم نارنج و ترنج نبودند را - - -
وگرنه مادرت به عقد نخلی رطب رطب از حال نمی‌رفت در نمی‌آمد
دایه دایه وقت جنگه !
دایه فقط از کاردهای کُند متنفر بود
از سربه‌هواییِ لوله‌های توپ و تفنگ هیچ‌وقت!
راستی آن‌‌که زیر پوست پلنگ تیرخورده‌ای رفته بود
رفت به جبهه یا که رفته رفته نرفت؟ رفت؟
تو هم که پاره و پوره و غرقِ عرق شده بودی
و خیلی هم لیلی‌پسند!
پوتین‌ها هیچ‌وقت به گربه‌ها شلیک نمی‌کنند!
دود از کنده بلند می‌شد
و کندوها کنده شده ـ نشده شده بودند
ملکه‌ي زنبورها از برود رفت
از بردارد چیزی برنداشت
از اندک اندک کیف دستی‌اش را جا گذاشت:
-
آینه و موچین هم که به درد خرس پشمالو نمی‌خورَد!
عاشق کلّیه‌هایت شده بودم که جنگ درگرفت
لوزه‌هایت هم چرکی شد
لیلی که لیوان ادرارش را به دستِ قیسِ عامری بدهد
با پای تیرخورده عشق فرار می‌کند از بیمارستان
خونی که ماه به ماه چکه می‌کند از درختی که بر سرت سایه زده
از انار اجازه نمی‌گیرد
بابا انار داد

بچه که بودم انگشت در سوراخ دیوار فرو می‌کردم که خون شتک بزند
از حفاظ نازکی که - - - وَ جوجه پرنده‌ای هم در کار نبود!
ای که اسم مرا روی دندان مار هم كه بنویسی نوشته‌ای بنویس!
فصل تو هم تا سپری نشده نشده
وگرنه کاسه‌ي شیر بریده ـ نبریده‌ای نمی‌شدی در یخچال!
از آهوبچه‌ها چه‌ها چه مي‌نوشتم
در جنگ‌های روانی اگر دست‌هایم را از دست نداده بودم؟

مردادماه 86

منبع: http://www.danoush.ir/News/?id=183

 

تکذیب خبر

 

تکذیب خبر

 

با توجه به درج خبر نشر کتاب جدید این‏جانب،

 

پیکاسو در آب‏های خلیج فارس،

 

که قرار است از طریق نشر ثالث منتشر شود،

 

در سایت عصر آدینه

 

و پوشش خبری آن توسط ایمیل این سایت با عنوان کتاب مجانی،

 

کلیت این خبر را تکذیب نموده و بدین وسیله اعلام می‏کنم که

 

قصد ندارم کتاب مجانی توسط این سایت یا هر سایت دیگری منتشر نمایم.

 

علی باباچاهی

3 مهرماه 1387

اسباب بازی

 

عمارت متروکه باید هر چه زودتر ترک بشود          

تَرَک های عمیق تری بردارد       

عمارت متروکه

عرشه کشتی محل مناسب تری است برای پری هایی

که تازه سر از تخم درآورده اند

شیطان از روز اول فهمید که باید در دهن مار       

قطعه زمینی بخرد

ملوسینا   لورا    ایزابل    پرسه فونه   ماری*         

اگر نروند هم باید بروند        از عمارت متروکه

این نیلوفر سمج که سر از قصر کافکا هم در می آورَد

شاید همان خزه لزجی باشد که بر تنه همه کشتی ها روغن نهنگ می مالد

تو بگو فنری عضلانی که ناگهان        

فوران می کند        

تا لبه ی سقف      

تا عمارت متروکه

به هیچ ترددی مشکوک نیستم:

استخوان های پوکی که ورم کرده اند      

 لُپ در آورده اند و دست تکان می دهند

پروانه های مرده ای که به گیس هایشان روبان های قرمز و نارنجی بسته اند

به ملخ های تازه عروس چه بگویم؟

که به ضیافت دار و درخت هایی از بیخ و بن کنده شده می روند         

در عمارت متروکه

مردی که صورتش را با خاکه زغال سیاه کرده        

دایره ای بنفش به دست گرفته

بی تو به سر نمی شود را            ضرب گرفته         

در عمارت متروکه

لطفاً این نعش سوراخ سوراخ شده را از روی اسب بگذارید زمین

تا با پای خودش وداع کند با سقف های ژلاتینی

و دهلیزهای حلزونی

بی بی خشت گفت       

این مرده ی غالباً عاشق از دست عزرائیل هم صفر گنده ای گرفت

تا اسرافیل روی قبرش یک کلاه بوق- بوقی بگذارد.

 

فروردین ماه 1387

 

 

*نگاه کنید به سنگ آفتاب، اوکتا ویو پاز، ص 17    

غزل پست مدرن شوخی زود گذری ست

 

 

 

س: سلام استاد! مي­خواستم قبل­از اينکه به سؤالات اصلي برسيم کمي راحت­تر شروع­کنم و دلم مي­خواهد راحت ­ترهم به­پايان برسانم، پرداختن­به مسائل تئوريک بماند براي ميانه­ي مصاحبه. مي­خواستم بپرسم وقتي مي­آمديد اينجا چه­حسّي داشتيد؟ گفتيد حال چندان­خوشي نداشتيد ولي در­کل چه­شد که دعوت ما را پذيرفتيد؟ آيا همه­چيز سماجت من بود؟ اصلاً پيگير اين هستيد که بچّه­هايي که در­اين جريان کار مي­کنند نظر شما را هم بدانند و به­قول معروف صدايتان را به گوش آنها هم برسانيد؟

ج- اجازه بدهيد اين­طور شروع­کنم در­واقع اين حس يا انگيزه فعلاً در من وجود­ندارد که بگويم به اين قصد آمده­ام که صحبت­هايي با شما در­ميان بگذارم که براي خوانندگان مفيد و مؤثّر باشد. الان هم روحيه­ي خوبي ندارم، به­لحاظ نوساناتي که شخص شخيص! خودم دچارش هستم. ولي خب... به­هر­حال به­لحاظ انس و الفت و فضاي هنري­اي که بين من و شما وجود دارد احساس خوبي دارم. بنابراين بيش­از­اين نمي­توانم مقاومت کنم: «شکست سدّ مرا چون مقاومت کم بود» وقتي فردي مايل باشد که با من گفتگويي داشته­باشد سختگيري نمي­کنم.

س: در­هر­صورت لطف­کرديد! مي­خواستم در­ابتدا قبل­از آنکه به «غزل پست­مدرن» يا اصلاً به اين جريان بپردازيم يک سؤال کلّي مطرح­کنم: اصلاً پسند شما براي ادبيّات­امروز چيست؟ فکر­کنيد شما دکتر تغذيه هستيد و مي­خواهيد به بچّه­هاي مثلاً سه تا سه­و­نيم ساله پيشنهادي در­مورد تغذيه بدهيد، براي ادبيّات­امروز چه سبکي را پيشنهاد مي­کنيد؟ چه شعري را دوست داريد؟ چه مي­خوانيد؟ فراتر از قالب عرض مي­کنم.

ج: تا­به­حال در کتاب­هاي نقد و مصاحبه­هايي که نوشته و داشته­ام و حضور ناچيزم در عرصه­ي مطبوعات، جوري بوده که به­هر­صورت تمايل من قرار­گرفتن در وضعيتي از انديشيدن و به­تبع­آن نوشتن بوده که مي­خواهد تکرار مکرّرات نباشد. نمي­خواهم بگويم متفاوط­نويسي و از اين حرف­ها.

 

من به هیچ عنوان از غزل بدم نمی آید! چون یک شرقی هستم و در گهواره گذاشته شده ام، درخرابات بوده ام، درمسجد بوده ام و ... من به هر جلوه ای از این قالب عادت کرده ام و لذت می برم.

البتّه نمي­خواهم خودم را در نقش کسي بگذارم که فتوا صادر مي­کند و تازه تأثيري هم نخواهد­کرد. ولي قبل­از هر­چيز بايد بگويم که من واقعاً به حضور تمام گونه­هاي ادبي احترام مي­گذارم. به­لحاظ اينکه ما گاهي از دموکراسي هم صحبت مي­کنيم! در عين­حال نمي­توانم بدون توجّه به جهان «قالب»ها و «شکل»ها پيشنهادي نيز بدهم.

س: ببخشيد چرا؟ مي­خواهم بدانم شما وقتي شعر مي­خوانيد اصلاً چرا بايد به قالب توجّه بشود؟

ج: من به قالب توجّه ندارم، قالب به من توجّه دارد! من به هيچ­عنوان از غزل بدم نمي­آيد! چون يک شرقي هستم و در گهواره گذاشته­شده­ام، درخرابات بوده­ام، درمسجد بوده­ام و... من به هر­جلوه­اي از اين قالب عادت­کرده­ام و لذّت مي­برم امّا حکايت همچنان باقي­ست و با خيلي «اگر»ها و «امّا»ها رو­به­رو هستيم.

س: نمي­خواهم الان وارد بحث غزل بشويم، پس تا­اينجاي مطلب شما گفتيد که نمي­خواهيد شعر­امروز تکرار مکرّرات باشد ؟

ج: حتماً! به­همين دليل الآن ذهنم رفت سراغ اين مطلب که وقتي اليوت سرزمين هرزش را به «ازرا­پاوند» نشان­داد و او خواند، گفت قسمت­هايي بايد حذف بشوند، براي­اينکه چيزي­که ديگران بهتر از تو گفته­اند را چرا بايد مجدّد بگويي؟

س: دقيقاً! من مي­خواهم کاملًا سر اين موضوع بحث­کنم که اتّفاقاً يکي از دلايلي که ما دوست داريم جريان غزل پست­مدرن بيش­از­پيش همه­گير شود اين است که از تکرار مکرّرات جلوگيري شود. سئوالم اين است که...

ج: تا يادم­نرفته بگذاريد من آن مطلب را در مورد غزل بگويم.

س: بفرمائيد.

ج: غزل با هر تلاشي که از خودش نشان­داده و به هر­شکلي که درآمده و خودش را به در­و­ديوارکوبيده: به غزل مثنوي تبديل شده، به چارپاره تبديل شده، از ابزار و عناصر جهان مدرن استفاده کرده و... به­هر­حال متّصل به نوعي قالب است و قالب بي­شک اعتياد و محدوديت مي­آورد.

باز­هم اگر کسي از من بپرسد تو غزل را دوست داري؟ مي گويم: بله من همه­چيزرا دوست دارم، از­جمله غزل!! منتهي غزل اگر حتّي چيزي در­حدّ عسل هم باشد، باز جاي حرف دارد! يکي دو قاشق در هر صبحانه آنهم در­صورتي­که قند­خونت بالا نباشد!

س: اين بحث را فکرمي­کنم بازهم ادامه خواهيم­داد چون اين حرف کلّي را مي­شود درباره­ي همه­ي قالب­ها زد -از جمله شعر سپيد!- من مي­خواهم اوّلين سوال مهم را بپرسم: اصلاً شما به جرياني به اسم «غزل پست­مدرن» اعتقاد داريد يا نه؟ اين سؤال سه پرسش ديگر را ايجاد مي­کند: چرا غزل؟ (­که تا­حدودي جوابش را داديد) چرا پست­مدرن؟ چرا غزل پست­مدرن؟

ج: اين اسمي­ست که شماها گذاشته­ايد نه من!!

س: نه من مي­خواهم ببينم که اگر شما با اين جريان مشکل داريد بايد با يکي از اين سه تا مشکل داشته­باشيد. مشکلتان دقيقاً با کدام است و چرا؟!

ج: چرا بايد مشکل داشته­باشم؟ من در اين­موارد حرف دارم. امّا در همين دو شماره مجلّه اي که شما به من داديد شعرهاي خوبي هم بودو اين «خوبان»، «آنيت»ي هم داشتند... و خيلي بامزّه بود که اسم يکي از مجلّه­ها غزل پيشرو بود و يکي غزل پست­مدرن!

س: اين مشکل به خاطر تغيير گرافيست و عدم­هماهنگي­هايي بوده­است که فکر مي­کنم در شروع کار بسيار طبيعي مي­باشد.

من همه چیز را دوست دارم از جمله غزل!! منتهی غزل اگر حتی چیزی در حدّ عسل هم باشد باز جای حرف دارد! یکی دو قاشق در هر صبحانه آنهم در صورتی که قند خونت بالا نباشد!

 

ج: بالاخره ما خواننده­ها اينجوري ديديم.

س: درست بگوييد.     

ج: فرض­کنيد اسم آدم کچلي را بگذاريد زلفعلي و اسم آدم کوري را بگذاريد چراغعلي!!

س: يعني شما فکر مي­کنيد غزل بودن با پست­مدرن بودن اينقدر در تضاد است؟

ج: البتّه! به­هر­حال اينها اسم­هايي­اند که شما رويش گذاشته­ايد. مثلاً اسم من «علي» است، مي­توانست «ولي» باشد! ولي درعرصه­ي هنر وقتي گفته­مي­شود پست­مدرن به­تبع آن مسئوليت­هايي پديد مي­آورد. نه­اين­که جاي کسي را تنگ کند يا مثلاً کسي بخواهد پرچمش را روي دوش خودش بگذارد! نه اصلاً اينجوري نيست، پرچمي نيست، من حداقل بر­اساس اين دو مجلّه­اي که به من داديد و غزل­هايش را تماماً و با­دقّت خواندم و مباحث را دقيقاً مطالعه کردم،متوجّه شدم غزل­هايي که در آنجا چاپ شده­بود بعضاً حتّي غزل پيشرو هم نبودند، پست­مدرن پيشکششان.

س: يک چيز را قبول دارم، يک­سري تکرار توي تعداد کمي از شعرها هست، مثل اين­که شما بخواهيد يک مجلّه شعر سپيد در بياوريد و در­آن شعرهايي بگذاريد که احساس­کنيد کارهاي متوسّطي هستند. ما در اين دو شماره از بيشتر از صد نفر شعرچاپ كرديم. مگر چند نفر دارند خوب کار مي­کنند؟

ج: اصلاً من با خوب­ها مشکل دارم!! با ضعيف­ترها؟ نه! فقط بايد قدري هوشيارتر باشند. جواني که دارد تلاش مي­کند اصلاً مورد اعتراض من نيست.

س: شما چه مشکلاتي داريد؟ من مي­خواهم مشکلات اين جريان را از ديدگاه شما بدانم، آيا مشکل شما اين است که چرا ما غزل کار مي­کنيم؟

ج: نه! غزل کار کنيد.

س: يعني شما با غزل مشکل نداريد؟

ج: چرا با غزل خيلي هم مشکل دارم، من به دوستان جوان توصيه مي­کنم که استعدادشان را در اين زمينه به­هدر ندهند!

س: پس چه­کار کنند؟

ج: حالا جواب بدهم؟

س: من مي­خواهم بدانم قالب کلاسيک چه مشکلي دارد؟ شما مي­گوييد محدوديّت، درست است؟

ج: بايد عرض­کنم با ذات غزل مشکل ندارم. غزل در طول اعصار به­وجود آمده و من نه­تنها اعتراضي ندارم بلکه آن­را فرايند ضرورت­هاي تاريخي-هنري مي­دانم که بيشترين آفرينش­ها و ارائه­ي طرز­تفکرها در غزل­هاي ما ديده مي­شود؛ غزل حافظ، سعدي، مولانا و... امّا حرف اصلي من اين است: همانطور که فرماسيون­هاي اجتماعي قابل­برگشت نيستند، يعني ما وقتي از عصر فئوداليسم عبور مي­کنيم و به عصر سرمايه­داري مي­رسيم ديگر برگشتي وجود ندارد، حالا فرضاً سرمايه­داري در تضاد با کمونيسم قرار مي­گيرد و چه­و­چه... که مربوط به من نيست، چون صاحب­نظر نيستم. بعد مثلاً درست در­قلب سرمايه­داري مسئله­اي به­نام پست­مدرنيسم ظاهر مي­شود...

س: فکر نمي­کنم در­شرايطي که ما نگاه غير­خطّي به زمان داريم، بتوانيم به قبل و بعد اشاره کنيم.

ج: يعني چي؟

س: «نگاه غيرخطّي به زمان» يعني وقتي غير­خطّي و از زاويه­ي بيروني به زمان مي­نگريم، همه­چيز در زمان حال اتّفاق مي­افتد؛ همان­طور که آلوين­تافلر در کتاب «موج سوم» بيان­مي­کند (البتّه او از ديدگاه جامعه­شناسي و جوامع­صنعتي و فرا­صنعتي بحث­مي­کند) در همه­ي دوران­ها پست­مدرنيسم وجود­داشته ولي گاهي اين موج­ها طوري با­هم برخورد­مي­کنند که ممکن­است در جامعه­اي هزاران سال مسکوت بماند... با­اين­تفاسير چطور مي­شود به بعد و قبل اشاره کرد؟

ج: فرماسيون­هاي اجتماعي به عقب برنمي­گردند. مثلاً در فئوداليسم يک تفکّر و فرهنگ وجود­دارد، يک پوشش وجود­دارد، کوشش و پوشش در محدوده­ي خاصّي تعريف مي­شود (مثلاً در دهات لباس­هاي رنگي مي­پوشيدند) اينها همه جذّابيت خاصّ خودشان را دارند... اينها همه «قالب» را تداعي مي­کنند و غزل هم که به­ناچار در «قالب» سروده مي­شود، اين تداعي را ايجاد مي­کند.

س: ما هم­که همين حرف را مي­زنيم! مي­گوييم «غزل پست­مدرن» تفکّر پسامدرني است که در قالب­ها و چارچوب­هاي جامعه­ي مدرن (که قالب غزل نماد کوچکي از آن است) محصور شده و شعر ما بيانگر همين وضعيت است! بگذريم...

يک حرف­هايي هم درمورد سلسله­مراتب هست. گاهي اين بحث پيش­مي­آيد که، ما که هنوز به مدرنيسم نرسيده­ايم چطور مي­توانيم پست­مدرن را تجربه کنيم؟!

ج: من اين­طور فکر نمي­کنم! و در مقالات و مصاحبه­هايم بر­اين موضوع درنگ کرده­ام. امّا در­مورد غزل، تا­به­حال چيزي به اسم «غزل پست­مدرن» نديده­ام.

با غزل خیلی هم مشکل دارم، من به دوستان جوان توصیه می کنم که استعدادشان را در این زمینه به هدر ندهند!

 

س: پس مشکل شما دقيقاً ترکيب پارادوکسيکال «غزل پست­مدرن» است؟ وقتي در ديدگاه پسامدرن تقابل­هاي دودويي حذف مي­شوند چگونه مي­توان در­مورد پارادوکس حرف­زد؟

ج: به­نظر من تمام صحبت­هاي اين حضرات فقط يک شوخي است! اوّلاً پست­مدرن­بودن لزوماً امتياز نيست. ثانياً حتّي اگر ما بر سر تعريف پست­مدرن توافق هم داشته­باشيم (که نداريم) و اگر به پست­مدرنيسم نه به­عنوان يک سبک، نه يک نگاره، نه يک مکتب، بلکه تنها بعنوان يک نوع وضعيت فرهنگي لااقل متفاوت با وضعيت فرهنگي مدرن هم توجه کنيم، (آن­چيزي که من در کار دوستان ديدم، آنهايي که مثلاً خيلي هم جوش مي­زنند و مقاله مي­نويسند و ضربدر دريدايي متأثّر از براهني مي­زنند و گرافيک اين جوري به کار مي­برند) باز­هم فکر مي­کنم کار دوستان شما بسيار سطحي و عجولانه است!

س: چرا؟ اين حرف­هاي کلّي را مي­شود درباره­ي همه­ي جريان­ها و قالب­ها گفت! سطحي؟ عجولانه؟

ج: اثر پست­مدرن خودش را به انسان ابلاغ مي­کند. يک اثر بايد مطالبات پست­مدرنيستي داشته­باشد، نه القائات و تزريقاتي که از اين­سو مي­شود ، به­ويژه در مجلّه­هاي شما کلماتي مثل بوتيک، اينترنت و... به شعر تزريق شده­اند تا ادّعا­کنند پست­مدرن هستند. به­نظر من با آوردن اين کلمات اين شعر­ها پست­مدرن نمي­شوند و اين­کار کمي خنده­دار است!

س: چه­کسي گفته آوردن اين کلمات شعر را پست­مدرن مي­کند؟!! اگر اينطور باشد من­هم مي­توانم هزار شعر سپيد مثال بزنم که تفکّر خاصّي را دنبال نمي­کنند و تنها کلماتي امروزي را به خورد شعر داده­اند، امّا مي­خواهم بپرسم يعني جدّاً شما پشت هيچکدام از شعرها تفکّراتي جدّي­تر از تفکّرات شعر­کلاسيک (منظورم از شعر­کلاسيک، شعر شاعران معاصر است که همچنان چسبيده­اند به­همان ساختارهاي قديمي) نديديد؟ اين شعرها در­خودشان جهان­بيني دارند و خيلي چيزهاي ديگر که شعرهاي کلاسيک ما فاقد آن­ها بوده­اند.

ج: تفکّر نيست... اينها خيال­انديشي­هايي ظريف و قشنگ­اند!

س: اتّفاقاً من احساس مي­کنم اصلاً خيال­انديشي اين سبک با آن نوعي که در سبک هندي مي­بينيم قابل­قياس نيست.

ج: من خيال­انديشي را منفي به­کار نمي­برم.

س: من هم مثبتش را عرض­کردم.

ج: خب! عينيّت­گرايي­هايي که همراه با نوعي شگردهاي تازه­ي زباني است که خيلي رو هستند.

س: امّا خيلي­جاها اين­طور نيست. مي­توانم مثال بزنم؛ به­نظر من يکي از مهمترين مولّفه­هاي پست­مدرن شکست فرا­روايت­هايي مثل عقل و علم است و پرداختن به خرده­روايت­ها. به­اين دو بيت گوش­کنيد:

ديوار مست و پنجره مست و اتاق مست

اين چندمين شب است که خوابم نبرده است  

يا علم يا که عقل... و يا يک خداي خوب

بايد چه­کار کرد تو را هيچ­چي­پرست؟!

اين شعر خاص که حالا من در ذهنم مانده را در­نظر بگيريد، در اين شعر تفکّر و شکست خرده­روايت­ها ديده نمي­شود؟

ج: اين شعر از کي بود؟

س: آقاي موسوي.

ج: با­توجّه به اشاره­اي که به فرماسيون­هاي اجتماعي کردم بايد اضافه­کنم که در ادبيّات فارسي حداقل يک انقلاب صورت­گرفته است و آن انقلاب نيمايي است. تحوّل نيمايي هم همانطور که بچّه­هاي مدرسه هم مي­دانند فرآيند يک ضرورت اجتماعي-هنري بود. يعني اين­که ما آنقدر شاهد تکرار بوديم و قالب­ها ما را اسير کرده­بودند که رفتيم سراغ فضاهاي تازه. شما معتقديد که اين دو، سه مصراعي که خوانديد تازه است، بر منکرش لعنت! امّا اين­نوع شاعران مرغک­هايي هستند که در قفس­هايي کوچک و محدود مي­پرند و جيک­جيک مي­کنند و ما مي­گوييم چقدر قشنگ!!! و دروغ هم نمي­گوييم امّا جاي پرنده در آسمان­هاست!

س: اگر نيما آمد اين کار را کرد و قالب جديد درست شد و به مرور پيشرفت­کرد به­خاطر اين­بود که مردم از قالب­ها و محتواي سطحي شعر آن­روز خسته شده­بودند، امّا غزل پست­مدرن...

ج: من از غزل پست­مدرن هم خسته شده­ام

س: چرا؟

ج: ببينيد! درجلسه­اي بابت بزرگداشت هوشنگ ابتهاج که چهره­اي معتبر و مشخّص در ادبيّات معاصر ماست عنوان­کردم: حيف اين­همه عاشقيت! که مي­توانست متوسع­تر و بديع­تر و رهاتر در اشکال مختلف شعر­امروزبيان­بشود ولي در قالب غزل بيان شده. شما نوترين کارهاي ابتهاج را هم که بياوريد، حتّي آن­هايي که خود من هم از آن­ها به نوعي لذّت مي­برم، در دوباره­خواني (و به­قول خودتان خوانش) مي­بينيم که پر­از ترکيبات به ضرورت قالب غزل است.

س: ما هم براي همين غزل پست­مدرن را توصيه مي­کنيم. يکي از مهمترين ويژگي­هاي آن پرهيز از آوردن کلمات تحت­تأثير قالب است حتّي اگر به­قيمت گريز از آن باشد.

راستي چرا به اقبال عام توجّه نمي­کنيد؟ فکر نمي­کنيد توجّه مردم به اين شعرها بيشتراست؟ و غزل بهتر به­خوردشان مي­رود؟ حتّي اگر محتواي شعرهاي شما در غزل بيايد بيشتر خوانده نمي­شود؟

ج:من به خوانده­شدنِ بيشتر اهميّت نمي­دهم.

شما معتقدید که این دو، سه مصراعی که خواندید  تازه است، بر منکرش لعنت! اما این نوع شاعران مرغک هایی هستند که در قفس هایی کوچک و محدود می پرند و جیک جیک می کنند و ما می گوییم چقدر قشنگ!!!

 

س: فقط قضيه خوانده­شدن نيست. حتّي آن را بيشتر دوست دارند، باآن بيشتر ارتباط برقرار مي­کنند. حتّي شده به­خاطر آن دِلِي­دِلِي غزل!!

ج: آهان! دوست عزيز مسأله در همين­جاست، در دلي­دلي­کردن­ها... اين دلي­دلي­کردن­ها يک واقعيّت اجتناب­ناپذيرهستي­شناسانه است، ما نمي­توانيم با تمسخر به آن نگاه­کنيم يا آن را نفي­کنيم. امّا اي­کاش اين دلي­دلي­کردن­ها جذب يک سمفوني بزرگ مي­شد. چيزي­که بچّه ها را سرگردان کرده همين تئوري­هاي تشويقي است که در جمله­هاي شما و مطالب دوستان شماست! در­عين­حال مقاله­اي از «رجب بذرافشان» خواندم که خيلي جالب بود. من خواننده­ها را به آن مطلب توجّه مي­دهم. مقاله­اي که حرف­هاي دل ما را زده: غزل نوعي ترنّم عاشقانه است! کفر که نيست امّا وقتي هنوز به ده راهمان نداده­اند سراغ خانه­ي کدخداي پست­مدرن را بگيريم، قدري مايه­ي تفريح است.

ببينيد غزلسرايي در زمان­حاضر يعني بيرحمي!! من توصيه نمي­کنم غزل نگويند، غزل آمدني است مثل شعر­هاي ديگر. مگر شاعران معاصر ما در دهه­هاي پيش غزل نمي­گفتند؟ نادرپور، آتشي يا اسماعيل­خويي و... امّا اين آگاهي را داشتند که غزل در حاشيه است. در­حال­حاضر به­گمان من پست­مدرن­نمايي (غوغاسالاري!) دوستان غزل سرا واکنشي روانشناسانه به اين مسأله است که احساس مي­کنند دارند در درجات بعدي قرار مي­گيرند، بنابراين از اين طريق به جبران کمبود رواني خود اقدام مي­کنند. معتقدم اگر کسي آثار نيما را به­درستي خوانده باشد ايضاً شاملو، و تحوّل نيمايي را به­درستي دريافته­باشد و حرکت­هاي فرانيمايي و جريان­هاي بعد از نيما را پيگيري کرده­باشد غزل را فقط در نقش دلي­دلي خواهد­پذيرفت!! صحبتي که دوست عزيزمن آقاي بهمني مي­کند که مي­گويد «فلاني نيماي ديگري خواهد­بود» حتّي اشتباه تازه­اي هم نيست، يعني اشتباه آقاي بهمني اشتباهي درجه يک نيست، اشتباه درجه دو است. قبل­از او آقاي دکتر«علي­محمد حق­شناس» اين اشتباه را در مورد «سيمين بهبهاني» کرد که «سيمين نيماي غزل است.» سفيدي­ها را بايد بگذاريم که مردم بخوانند! چون­که اگر مجدّداً سيميني بيايد در غزل و آن را نيمايي کند غزلي وجود نخواهد­داشت يا لااقل به حاشيه خواهد­رفت.

من با آن چيزي که در غزل مطرح مي­شود، با آن عاشقيّتي که در آن است، وبا آن تغني­اي که در غزل وجود دارد و در مولّف غزل مطرح مي­شود سر همسازگاري صددرصد دارم، نه­به­اين­دليل که روحيه­ام خيلي تغزّلي است و شايد هم به همين دليل؛ امّا اين تغزّل آفاق گسترده­تري را بايد داشته­باشد، امّا چون معتقد به حضور انواع آدمها هستم معتقدم که هر­کسي دلش مي­خواهد غزل بگويد به ما چه!؟

س: من با خيلي از اين حرف­ها مخالفم. اتّفاقاً اگر ما با غزلي مشکل داشته­باشيم همان تغزّلات و عاشقيّت­هاي مورد­علاقه­ي شماست. مشکل ما با همان غزلي است که حاشيه است و نياز انسان امروز نيست. امّا اگر ما تنها قالب غزل را به­کار ببنديم و به فکر فلسفه­اي تازه و طرحي نو باشيم کنار­گذاشتن آن در ادبيّات امروز بي­رحمي بزرگ­تري است. البتّه کساني که نمي­توانند واقعاً با وزن و قافيه کنار بيايند و قدرتش را ندارند، برايشان محدوديّت ايجاد مي­شود و مي­روند سراغ قالب­هاي ديگر و گاهي موفّق هم مي­شوند. ولي حرف اصلي من اين است که شما فکر کنيد غزل محدوديّت دارد (البتّه­که غزل محدوديّت هايي از جمله قافيه و وزن دارد) ولي اين دقيقاً نماد دنياي بيروني ماست. ما در جامعه­ي مدرن، اراده­ي معطوف­به قدرت را داريم که هويّت­هاي فردي را در زير خود له مي­کند. مثلاً من مي­خواهم همين­جا روسري­ام را در­بياورم و راحت بنشينم (دارم مثال مي­زنم البتّه) ولي چون زوري از بالا بر من اعمال مي­شود اين کار را نمي­کنم! زور قالب غزل که شما اينقدر رويش مانور مي­دهيد دقيقاً بازتاب همين وضعيت است.

ج: من نمي­توانم قبول کنم. وجود يا عدم­وجود روسري يا توسري هيچ غزلي را پست­مدرن نمي­کند!

س: چه­کسي از روسري حرف­زد؟ اين يک مثال و نماد است! ما مي­خواهيم چارچوب جامعه­ي بيروني را نشان بدهيم، اصلاً بايد اوّل ساختاري داشته­باشيم تا بخواهيم آن را بشکنيم. ما در غزل اين تفکّرات را پياده مي­کنيم امّا هر­چه دست­و­پا مي­زنيم اين تلاش در نطفه خفه مي­شود و دست­آخر تفکّر در مقابل چارچوب خاموش مي­ماند. (دقيقاً بازتاب تفکّر پست­مدرن در جامعه­ي مدرن­زده!) البتّه گاهي نيز منجر­به شورش در­مقابل قالب مي­شود که مثال فراوان است.

ج: دنياي واقعي الزامات خاصّ خودش را دارد ، دنياي هنر هم در بعضي جوامع محدوديّت خودش را. امّا هنر کلاً در­صدد ايجاد واقعيت­هاي ديگري است نه صرفاً بيان واقعيّت­هاي موجود. اصولاً کار هنر اگر فقط درحوزه­ي بيان واقعيّت موجود باشد، هنر نيست و امّا تا رسيدن به تفکّري پست­مدرنيستي خيلي راه است.

س: نه، اينها در­کنار هم قرار­دارند. من مي­توانم براي شما غزل پست­مدرني را مثال بزنم که خيلي از مؤلّفه­هاي شعري مورد­نظر شما را رعايت­کرده؛ از فرم، ترفندهاي­زباني، شکست روايت و زمان، شخصيت­پردازي­هاي زيرپوستي و... گرفته تا تفکّر که جدااز باقي فاکتورهاي زيبايي­شناسي در رأس و تعامل هميشگي با عناصر ديگر وجود­ دارد!

ج: اگر تمام اينها هم انجام بشود باز­هم به چيزي فراتر­از اين نياز است. ما با دانستن قواعد آفرينش اثر پست­مدرن، نمي­توانيم يک اثر پست­مدرن را خلق کنيم. يعني مؤلّفه­هاي تعبيه­شده در يک اثر مي­تواند اثري را پست­مدرن يا غيرپست­مدرن جلوه­دهد. ضمن­اينکه اصلاً چه ضرورتي دارد که ما خودمان را به­دردسر بيندازيم که غزل­ها يا شعرهايمان پست­مدرن است يا نيست، اگر هست که مردم خواهند­گفت.

س: ضرورتي وجود ندارد! شما و بسياري از منتقدين عزيز هستيد که به­جاي نقد جزءگراي اشعار تنها به نقد نام جريان مي­پردازيد! اين غزل­امروز است و دارد به حياتش ادامه مي­دهد. پس مي­گوييد غزل­امروز بايد چه­کار­کند؟

ج: با صداي بلند مي­گويم جوان­ترها عمر هنري­شان را با اين شبه­موج­بازي­ها تلف­نکنند! من فکر مي­کنم که ارزش هنري مثلاً حسين­منزوي بايد بيش­از اين­که هست باشد. چه­کسي او را قبول­دارد؟ اين معتادان به غزل هستند که به غزل منزوي استناد مي­کنند نه خواننده­هاي جدّي شعر معاصر! چرا؟ چون غزل منزوي عسل است و نمي­شود زياد خورد.

س: من امّا اعتقاد ندارم که غزل­هاي ما عسل است.

ج: غزل پست­مدرن­هاي شما متاسّفانه عسل هم نيست!

س: من خوشبختانه­اش را مي­گويم. غزل­امروز سعي در خوشحال­کردن مخاطب و شيرين­کردن دهانش ندارد. سعي دارد او را به فکر فرو­ببرد و تلخي دنياي امروز را به­يادش بياورد ، کدام عسلي مي­تواند اين کار را بکند؟!

ج: عزل­هاي شما از اين عسل­هاي تقلّبي است که مثلاً يک­عدّه بچّه مي­آيند جلوي آدم را مي­گيرند که فلان و بهمان... وقتي زير­زبانشان مي­روي مي­گويند اينها را با شيره­ي­انجير درست­کرده­ايم! شايد اسم ديگر عسل تقلّبي، غزل پست­مدرن شما باشد. مي­بخشيد البتّه!

س: اصلاً بر­فرض محال غزل آن چيزهايي است که شما مي­گوييد. يک قاعده­ي فقهي وجود­دارد به­نام «دفع افسد به کمک فساد». غزل دارد سروده مي­شود، چه خوشتان بيايد چه­نيايد! بايد غزلي را انتخاب کنيم که پشتش تفکّر باشد، شاعرش جهان­بيني داشته­باشد، خلّاقيت داشته­باشد يا اينکه بچسبيم به همان شعرهاي لب و دهن و چشم معشوق که شما از آنها تعريف مي­کرديد؟

ج: بخوانيد. اوّلاً کي گفته لب و دهن و چشم معشوق چيز بدي است؟ ثانياً شما هر­چي را دوست­داريد بخوانيد!

اگر کسی آثار نیما را به درستی خوانده باشد ایضا شاملو، و تحول نیمایی را به درستی دریافته باشد و جریانهای بعد از نیما را پیگیری کرده باشد غزل را فقط در نقش دلی دلی خواهد پذیرفت!

 

س: شما چطور؟ اگر مجبور باشيد بخوانيد کدام مناسب­تراست؟ و از­اين­گذشته، ما­که نگفتيم غزل پست­مدرن شعر ابد تاريخ است... ما مي­گوييم دوراني است که بايد تجربه شود. نياز حال­حاضر غزل است. در­صورتي­که ممکن است اصلاً نتواند کاري انجام­دهد.

ج: به­گمان من اگر کسي بتواند در حدّ و جدّ شعف­انگيز مولانا باشد حق­دارد از غزل پست­مدرن حرف بزند.

س: اتّفاقاً آقاي موسوي هم در مقالات «تبارشناسي»اش از مولانا به­عنوان يکي از پايه­گذاران «غزل پست­مدرن» نام­مي­برد و تقريباً يک مقاله­ي کامل را به او اختصاص مي­دهد امّا حرف من اين است که اين جريان به­شکل گسترده­ي خودش تنها ده سال است شروع شده، آيا نبايد به آن فرصت داد که اين اتّفاقي که شما مي­گوييد رخ­بدهد؟

ج: هر اتّفاقي در دنيا ممکن است بيفتد. شما کتاب خاطره­ي دلبرکان غمگين من «مارکز» را بخوانيد، مي­بينيد چيز عجيبي اتّفاق نيفتاده در­عين­حال اتّفاق افتاده. تفکّر تاليفي مارکز انسان ِدر لحظه­ي احتضار را به زندگي دعوت مي­کند. فعلاً با جنبه­هاي صوري کتاب کار­ندارم. هرچيز توي دنيا ممکن است اتّفاق بيفتد، در عرصه­ي شعر­نو و ديگر گونه­هاي غير­قالبي لزوماً خوش­بين نيستم و تأييد نمي­کنم. در­مورد غزل هم همينطور.

س: من فکر مي­کنم که اينها دارند موازي پيش مي­روند. مگر شما انتظار داريد بعدها چند­تا نخبه در شعر سپيد به­وجود بيايند؟ در مورد غزل هم همينطوراست.

ج: لطفاً اين­همه خط­کشي نکنيد! غزل، شعر سپيد! شما بايد بدانيد که من در بيست، سي­سال اخير حتّي يک شعر سپيد يا نيمايي نگفته­ام. کار من به نوعي فراروي از اصول نيمايي است، به­ويژه در زمينه­ي وزن که من به تکثّر و تنوّع اوزان مي­انديشم و البتّه به امکانات موسيقيايي شعر غير­موزون!

س: يکي از مشکلات ما اين است که شده­ايم چوب دوسر نجس! ما را کلاسيک­سراها قبول ندارند و مي­گويند شما سپيد­سرا هستيد و در شعر ادا­و­اطوارهاي آنها را در­مي­آوريد و ازطرفي هم سپيد­سراها مي­گويند چرا اين نوآوري­ها را در قالب سپيد نمي­آوريد و در قالب محدودي مثل غزل کار­مي­کنيد.

ج: ادا دربياوريد! چه عيبي دارد؟!

س: منظورم از ادا در معناي منفي آن بود.

ج: فکر مي­کنم اين دوستان به­جاي­اينکه تفاوت­ها را تقويت کنند مشابهات را دارند تقويت مي­کنند. همه دارند مثل هم شعر مي­گويند.

س: اين عيب است؟

ج: چي؟

س: اين شبيه­هم­گفتن.

ج: بله، البتّه در­مقطع جواني عيب نيست امّا در غير­جواني عيب است.

س: امّا اين جريان در معناي متمرکز خود تنها يک دهه است که شروع شده! شما سه شاعر کلاسيکمان را در فاصله­ي زماني يک قرن در­نظر بگيريد: سعدي، خواجو و حافظ! چقدر بين اينها شباهت مي­بينيد؟ تازه در يک قرن اين سه تا نخبه بوده­اند که باقي­مانده­اند . خيلي­ها هم بوده­اند که فيد شده­اند. شما شباهت را در شعر آنها توجيه مي­کنيد امّا بين ده نفر در يک­دهه نه؟!!

ج: يک­جاهايي استدلال پايش چوبين مي­شود . يعني من آمادگي استدلال نداشتم اين شهودي است که من دارم! شهودي نيست که از عالم بالا آمده­باشد بلکه نتيجه­ي تجربه­هايي است که در يک لحظه متولّد مي­شود و بر انسان حادث مي­شود. تفکّر و شيوه­ي آفرينشي مستقل اين سه شاعر، شباهت­هاي محتمل را کمرنگ مي­کند.

س: کدام استقلال؟ واقعاً شباهت تفکّر، زبان و... خواجو و حافظ بيشتر است يا سردمداران جريان غزل پست­مدرن؟

ج: تصوّرم اين است که نيازي به «وحشي­بافقي» ديگري نداريم و بعيد است بافقي ديگري از اين­نسل بوجود بيايد.

س: از کدام لحاظ؟ به­چه دليلي؟

ج: با آن حضور هنري نه­چندان نخبه­گرايانه وحشي­بافقي و يک­جور عوام­گرايي جذّاب که در آن است؛ ولي به­هر­حال پديد­آمدن چنين نخبه­هاي بعيدي باعث دلخوشي من مي­شود. بنابراين براي بار­چندم به اين دوستان غزل­سرا که تب پيشرو­بودن دارند مي­گويم: شما پشت چراغ­قرمزها ايستاده­ايد آن ­هم در­جايي که ما با شعري روبرو هستيم (غير­پست­مدرن) که به آن مي­گوييم شعر­آوانگارد يعني شعري که مي­آيد سردمداري مي­کند و مرزهاي معهود را مي­شکند و وارد خط­هاي قرمز مي­شود. (بحث شعر پست­مدرن که جاي خودش را دارد)

س: چرا اينطوري فکر مي­کنيد؟

ج: شما از من خواسته­ايد! در خياباني که چراغ­قرمز در گوشه­گوشه­ي آن نصب­شده شما مجبوريد مدام توقّف کنيد. غزل پر از چراغ­قرمز است!

س: شما فکر کنيد اينها غزل نيست، اگر من اينها را طوري ازهم باز کنم که نه وزن و نه قافيه داشته­باشند چي؟ اگر تفکّر اين شعرها را در سپيد پياده کنم چي؟

ج: من مي­گويم اينها غزلند! فقط غزل!
س: در بعضي موارد قافيه در اين کارها ملموس نيست.
مثلاً در مثنوي...

ج: شعر کلاً در هر­گونه­اش بايد همزمان با زمان پيش­برود. غزل به­دليل قالبي­بودنش از عهده­ي اين کار برنمي­آيد. همراه زمان بودن به­هر­حال هوش، فراست، جسارت، بينش و اشراف به قالب­ها و قالب­شکني مي­خواهد. دوستان شما بازي­هاي زباني را با لفّاظي اشتباه گرفته­اند. مثلاً از بازي زباني که مي­تواند يکي از خصوصيات شعر پست­مدرن باشد، تلقّي ديگري دارند. حالا بر­اساس خوانده­ها يا هر­چيزي... علاوه­بر­اين با توسّل به اسباب و ابزار جهان صنعتي که کار تازه­اي نيست فکر مي­کنند به شعر پست­مدرن رسيده­اند!

س: مطمئنّيد؟! مي­شود مثال بزنيد؟

ج: در مجلّه­ي شما فراوان بود. من زيرآنها خط کشيده­ام که همراهم نيست. در زمان قاجاريه کلمه­هاي مدرن مي­آوردند در شعر و فکر مي­کردند شعر، مدرن مي­شود امّا گاه پيش­آمده که بعضي از غزل­هاي دوستان شما مرا به حيرت انداخته است. امّا غزل پست­مدرن؟ چه عرض کنم؟

س: من فکر مي­کنم بايد به ما فرصت داده­شود و به­جاي نقدهاي فلّه­اي و مخالفت­هاي کورکورانه، ما را بخوانند. خيلي­ها اصلاً شعرها و مقالات دوستان ما را مطالعه نمي­کنند، فقط گوششان را مي­گيرند، چشمشان را مي­بندند و طوطي­وار فرياد مي­زنند: مرگ بر غزل پست­مدرن! يادم مي­آيد که يکي از دوستان من مقاله­اي اجتماعي که نه ربطي به غزل داشت و نه ربطي به پست­مدرن به نام «پيش­درآمدي بر مقوله­ي اخلاق و روشنفکري» نوشته بود. مسئول يکي از همان مجلّاتي که فقط شعر­آزاد چاپ مي­کند گفته­بود: فعلاً نمي­خواهم از غزل­سراها مطلبي بگذارم!!! به­نظر شما جالب نيست؟

ج: اين عملکرد هم اشتباه است ،بالاخره در صحبت­هاي من هم شايد جزميت­هايي به­چشم بخورد که حاصل زندگي در اين جامعه است. در­عين حال فکر مي­کنم چه اصراري­ست که اين­همه غوغا بر­پا کنيم که پست­مدرن کار مي­کنيم؟ در مصاحبه­اي که سال گذشته با روزنامه­ي اعتماد داشتم از من پرسيدند: شما خودتان را شاعر پست­مدرني مي­دانيد يا نه؟ گفتم: من که نبايد خودم را چنين و چنان بدانم. تازه اگر­هم بدانم چه­مي­شود؟

س: فکر نمي­کنم هيچ­کس جز مخالفين ما روي اسم پست­مدرن اينقدر مانور داده باشند! مّا حتّي گاهي خوانده هم نمي­شويم.

ج:براي­اينکه غزل مي­گوييد!! مگر فقط بايد روي زمين چمباتمه بزنيم؟ انواع و اقسام نشستن داريم. شما آمده­ايد و کورترين نقطه را گرفته­ايد ومي­گوييد مي­خواهيم از اين نقطه

نورافشاني کنيم. من در کارهاي شما و سردمداران اين مجلّه چيزي به­جز خودنمايي موجّه جوانانه نديدم. امّا خطري تهديدتان مي­کند، همان خطري که منزوي را تهديد کرد. همان­که بهمني، سايه و سيمين را تهديد کرد. سيمين با انبوه غزل­ها و اعتباري که در جامعه­ي ادبي ما دارد در­مقابل دو کتاب ويرايش­نشده­ي فروغ فرخزاد کم مي­آورد. حالا سيصد وزن اضافه کرده­باشد اين يک غبن تاريخي است. يا به عنوان مثال آقاي­بهمني جسارت و استعدادش را داشت که برود و آفاق جديد را تجربه کند، امّا... پيشرو­بودن شما هم يک لفظ است. شما آمده­ايد و خانه­هاي کلنگي را با نقّاشي جديد آراسته­ايد.

س: ما که اعتقاد داريم اين خانه را کوبيده­ايم و بر­زمين آن بنايي نو ساخته­ايم. امّا اگر مثال شما هم درست باشد مگر پست­مدرن دقيقاً همين نيست؟

ج: اصرار شما براي اينکه پست­مدرن باشيد جاي تعجّب دارد!

این معتادان به غزل هستند که به غزل منزوی استناد می کنند نه خواننده های جدی شعر معاصر! چرا؟ چون غزل منزوی عسل است و نمی شود زیاد خورد.

 

س: ما اصرار نداريم.

ج: مردم بايد به شما بگويند، ببينيد مجلّه شما...

س: در ادبيّات امروز ما بيشتر علاقه­مند داريم تا مخاطب جدّي! به آينده­اي اميدواريم که کساني باشند که بيايند و قابليّت­هاي شعرهاي ما را کشف­کنند. نمي­دانم در مجلّه، شعري از فاطمه­ي اختصاري هست با نام «زير درخت گلابي» يا نه؟ در اين شعر چند زن دارند روي مجلّه­هاي مُد سبزي پاک مي­کنند و از دغدغه­هاي خودشان مي­گويند. آخرشعر هم قورمه­سبزي پخته مي­شود که يعني تمام آن دغدغه­ها به معمولي­ترين اتّفاق زندگي هر زن ختم مي­شود و بعد پرده­ها مي­افتد که سه نوع خوانش مختلف را بر­اثر حکمفرما مي­کند... اين شعر بدون­شک اين تفکّر را در خود دارد. اين خانم خودش نيامده به من بگويد که «ليلا اکرمي» من اين کارها را کرده­ام، فيمينيسم و فلان فلسفه را آورده­ام و... ولي من اين­ها را از شعرش درک مي­کنم.

ج: خب هر چيزي مي­تواند چيزهاي ديگري را تداعي­کند. من هم الان يک راه­فرار و امکاني مي­گذارم، چون­که ما نمي­توانيم آينده را پيش­بيني کنيم و حداقل من نمي­خواهم بگويم هيچ راهي وجود­ندارد، وجه­غالب تفکّر شهودي و تجربه و توصيه­ي من اين است که حتّي اگر چنين اتّفاقاتي هم در غزل بيافتد بيش­از شعري در اشکالي، ديگر ضربه خواهد­خورد. مثلاً نيما اگر در دو شعر تکرارهايي داشته­باشد، ديرتر برملا مي­شود تا در يک غزل! امّا حيفم­مي­آيد که مثلاً آقاي بهمني مي­گويد: «تو مهدي­موسوي فلاني، بهماني» تثبيتش مي­کند يا «سعيد­ميرزايي تو نيماي فلاني!» به­گمان من تمام غزل­سراهاي معاصر نيمه­تمام مانده­اند. يعني نيمه­ي ديگر استعدادشان را به­دليل گرفتاري در زنجيره اعتيادهاي نگارشي از­دست­داده­اند.

س: اين تفکّر در شما شکل­گرفته و من­هم کاري نمي­توانم بکنم. امّا با شما موافق نيستم و از همين «مهدي­موسوي» برايتان مثال مي­زنم.

...و سيم پاره­شده زير پاي بچّه­ي بد

ميان زن... و تقلّاي تلخ تلويزيون

اصلاً از تکنيک­هاي اين شعر صحبت نمي­کنم که مثلاً با آوردن «وَ» مفتوح به­جاي «و» با خوانش معمول ضمّه، بعد­از سه­نقطه پارگي را اجرا­مي­کند يا واج­آرايي حروف «ت» و «ل» در سه کلمه­ي پاياني چه حسّي را منعکس مي­کند يا... فقط بدون توجّه به فرم پيچيده و شخصيت­پردازي­ها و... در کلّ شعر، همين بيت را بررسي کنيد! تلويزيون نماد رسانه­هاي جمعي دنياي مدرن و يکسان­سازي، زن نماد موجود استثمار­شده و از­خود­بيگانه­اي که به اراده­ي معطوف­به­قدرت تن­داده، و بچّه به­شيوه­ي «سالينجر»ي خودش نماد رهايي و عرفان! آيا فلسفه­ي اين بيت که کاملاً غيرمستقيم و با نمادها نشان­داده مي­شود تحميلي­ست يا تفکّري­ست که همه­ي ما روشنفکرها با سلّول سلّولمان حس کرده­ايم؟!

اصلاً بيت ديگري از ايشان را مثال مي­زنم:

سکينه خانم من سيم ظرفشويي کو؟!

کجاست جاروبرقيت مادمازل ژاکلين؟!!

بي­هيچ اشاره­ي مستقيمي نشان­مي­دهد که مدرنيسم وارد­نشده، بلکه تنها ابزارهاي مدرن وارد­شده­اند و تفکّر هيچ تغييري نکرده­است. در­واقع...

ج: خنده­داراست!

به گمان من تمام غزلسراهای معاصر نیمه تمام مانده اند. یعنی نیمه دیگر استعدادشان را به دلیل گرفتاری در زنجیره اعتیادهای نگارشی از دست داده اند.

س: چرا؟ چون سکينه­خانم دارد؟!

ج: خنده داراست نه به­اين دليل که سکينه­خانم دارد! به­اين دليل که فکر مي­کند پست­مدرنيزه شده واين­که بخواهد ادّعا کند دراين دنياي پر­از آثار شگرف... جوانانه است! و من مي­گويم مبادا دوباره شاهد آدم­هاي نيمه­تمام باشيم. حتّي آدمي مثل «قيصر­امين­پور» که من فکر مي­کنم به خودش ظلم کرده­است. کلّ کارهايش را خواندم. شاعري صاحب­قدرت و آدمي شوريده بود، امّا او بايد در راه کشف­هاي نشده­اي گام برمي­داشت.

س: فکر مي­کنم بهتر است از اين بحث خارج شويم. اصلاً آينده­ي غزل پست­مدرن را چگونه مي­بينيد؟

ج: آينده­اش، آينده­ي اين حرکت­ها، در­واقع از منظري مثبت اين است که شاعراني که با استعدادند، بعدها خواهند­گفت: اي کاش ما حرف­هاي باباچاهي را گوش مي ­کرديم. و آن­هايي هم که خيلي غرق خودشان هستند خواهند­گفت: يک بابايي مثل باباچاهي همين حرف­ها را قبلاً زده­بود.

س: اصولاً کلاسيک­کارها با کارگاه موافق نيستند ولي ما موافقيم و فکر مي­کنيم کارگاه اثر مثبتي مي­تواند داشته­باشد و تمريني است براي آماده بودن و هدايت ذهن بچّه­ها. نظر شما چيست؟

ج: انگيزه­ي من براي تشکيل کارگاه اوّلاً پيشنهاد دوستانم بوده؛ چه کارگاه1 جديد چه کارگاه قديمي. زندگي غير­ادبي­ام هم به موازات زندگي ادبي­ام حرکت مي­کند و تأليفات من يک­جور شغل من هم حساب مي­شود. امّا در­مورد کارگاه، به­رغم اينکه موسّسش حقّ­الزحمه مي­گيرد و من هم در اين جرم! شريکم؛ خالصانه بگويم براي اين­که با جوان­ها سر­و­کار داشته­باشم، کارگاه را بهانه قرار­داده­ام.

امّا اين کارگاه چه­کاري مي­کند؟ من در جلسات نخست به کارآموزان مي­گويم کلاس­هاي من تضميني است مثل کلاس کنکور! تضميني از اين­لحاظ که شما در جلسه­ي سوّم و چهارم از­نظر برخورد و مواجهه با شعر به يک ارتقاء فکري خواهيد­رسيد. امّا اينکه تضمين کنم شما شاعران بزرگي مي­شويد، کمي خنده­دار است. بزرگي، از در ديگري وارد مي­شود.

س: شما براي پخش کتاب­هايتان چه­مي­کنين؟ مشکلات خاصّي نداريد؟ البتّه شما «علي بابا­چاهي» هستيد و احتمالاً مشکلي نداريد، امّا ما... من سفري داشتم به تربت­حيدريه، باور مي­کنيد کتاب­هاي پيشروي آنجا محدود­شده به فروغ و اخوان و نهايتاً شاملو... يادتان باشد که تربت بعد از مشهد بزرگترين شهر «خراسان­رضوي» است!

ج: مي­توانم بگويم که نه، يعني کارهايي که من چاپ کرده­ام غالباً پيشنهاد من به ناشر يا ناشر به من بوده. البتّه در­مورد کتاب­هاي غير­شعريم، من طرح کلّي کتاب را با ناشر در­ميان مي­گذاشتم و بعد­از امضاء قرارداد، شروع­به نوشتن مي­کردم. با نشر ثالث، ويستار و مرواريد همکاري داشته­ام که مشکل پخش نداشته­اند. امّا ناشرهاي شهرستاني در توزيع کتاب­هاي من کارکرد موفّقي نداشته­اند.

س: چند­تا سؤال زرد بپرسم؟

ج: بپرسيد. خيلي خوب است.

س: شاعر کلاسيکي هست که دوستش داشته­باشيد و شعرهايش رابخوانيد؟

ج: کلاسيک يعني چي؟

س: يعني شاعران قالب­هاي کلاسيک در قرن­هاي پيش.

ج: به­دليل اين­که رشته­ام ادبيّات­فارسي بوده و در مراکز دانشگاهي خواندن متون کلاسيک براي من شغل محسوب مي­شده! با بيشتر کلاسيک­ها محشور­بوده­ام. از حزين­لاهيجي تا وحشي­بافقي تا بقيه که ضمن صحبت­هايم به آنها اشاره­شد.

س: اوّلين شعري که گفتيد در خاطرتان هست؟ اصلاً چه­شد که شاعر شديد؟

ج: من از کلاس پنجم دبستان فکر مي­کردم چيزيم مي­شود! در بوشهر که بودم جايي بود به­نام «جفره». در خاطراتم به­نام «تاريخ شفاهي ادبيّات معاصر ايران» به اين محله­ي اسرارآميز اشاره کرده­ام. موش و گربه و کفّاش خراساني را با­ولع مي­خواندم. بعد دبيرستان که رفتم طبيعتاً با افراد ديگري مثل معلّم عزيزم «محمدرضا­نعمتي» آشنا شدم. آقاي آتشي هم سه سال دبيرستان معلم من بود. اوّلين شعرم اسمش «باران» بود. يادم است که نشان آقاي نعمتي دادم -که البتّه اکنون فوت­کرده- گفت: «خيلي عاليه!» و تعريف­کرد و بعد شعرها و نوشته­هاي ديگري در کلاس به­عنوان انشا مي­نوشتم که «آتشي» گفت: تو پنج سال ديگر نويسنده يا شاعر خيلي خوبي خواهي­شد! و من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم. گفتم پنج سال! بنابراين رفتم به آقاي نعمتي شکايت­کردم که آتشي مي­گويد: «تو پنج سال ديگه شاعر مي­شي.» گفت: «آتشي يه­چيزي گفته تو همين الانش هم از کارو و شهريار جلوتري.»

س: بهترين خاطره­ي ادبي؟

ج: يادم نمي­آيد... آخر اگر منظور شما... منظورتان از خاطره­ي ادبي چيست؟

س: يعني به­عمر ادبيتان که نگاه مي­کنيد بهترين لحظه­اي که يادتان مي­آيد کدام است؟

ج: والله هيچ بهترين لحظه­اي يادم نمي­آيد. لحظه­اي که مرا غرق شادي کرده­باشد. يادم نمي­آيد اصلاً. ضمن­اين­که هيچ­وقت مأيوس نبوده­ام و هيچ­وقت در حاشيه قرار­نگرفته­ام، امّا چون بلندپروازي­هايم خيلي زيادند بنابراين نمي­توانم زياد خوشحال باشم. بلندپروازي به­اين معنا که الان هم در کارگاه شعرم براي بچّه­ها شعرهايم را مي­خوانم و نظرشان را مي­خواهم!

س: بدترين خاطره؟

ج: مرگ برادرم. البتّه بيشتر­از­آن تصوّر مرگ او...

س: شعر جوششي يا کوششي؟ به کدام اعتقاد داريد؟

ج: وقتي خيلي جوان بودم، يادم است سر پست نگهباني يک­دفعه شعر برايم مي­آمد و با حافظه­ي عجيبي که داشتم شعررا همانجا مي­گفتم و بعداً مي­نوشتم. اين شعرها البتّه سر زبان­ها هم افتادند. ولي در­حال­حاضر دچار هيجاني آن­چناني نمي­شوم. ممکن­است با خواندن يک سطر روزنامه يا هر­چيز ديگري بروم سراغ شعر. در­حال­حاضر کاشف شکل­هاي شعري تعبيه­شده در درون خودم هستم.

س: پس اعتقاد داريد بيشترشعرتان جوششي است تا کوششي؟

ج: اگر کوشش تصنعي منظورشماست، من اصلاً کوششي نيستم.

س: از­بين معاصرين سپيدسرا چه­کساني را ترجيح­مي­دهيد؟ غزل­سرا که فکر نکنم...

ج: چرا، غزل­سرا چرا!

س: در بين غزل­سرايان معاصر از چه­کساني مي­خوانيد؟

ج: هر غزل خوبي را که نوشته مي­شود دوست دارم. فرق­نمي­کند! گاه در ميهماني­ها که البتّه کم مي­روم، جواني غزلي را مي­خواند که مرا شديداً به تحسين وا­مي­دارد. شعر همه­ي غزل­سراهايي که در صحبتم به آن­ها اشاره­کردم يا ظاهراً از آن­ها انتقاد کردم را دوست دارم و البتّه هستند افرادي که از­قلم افتاده­باشند. مثلاً از «مهدي­موسوي» که صحبتش شد کمتر خوانده­ام.

س: کتاب «فرشته­ها خودكشي كردند» مهدي­موسوي را نخوانده­ايد؟

ج: نه.

س: کاش برايتان مي­آوردم. بدون فکر­کردن بهترين رماني که خوانده­ايد و بهترين فيلمي که ديده­ايد چه­بوده­اند؟

ج: حافظه­ام به­اين شکل عمل مي­کند که وقتي يک رمان مي­خوانم، دقيقاً آن را مي­فهمم و مي­توانم با صاحب­نظران اين رشته­ي هنري بنشينم و بحث­کنم امّا بعد­از مدّتي کلّاً از يادم مي­رود. بنابراين من هميشه آخرين کتابي را که خوانده­ام را نام­مي­برم؛ مثل همان دلبرکان... آخرين فيلم که بار دوّمي بود که ديده­ام «ماه تلخ» بود از «رومن­پولانسکي» و يکي دوتا از کارهاي کيشلوفسکي که آن­ها را هم براي بار­چندم بود که مي­ديدم مثلاً آبي، سفيد، قرمز.

مبادا دوباره شاهد آدم های نیمه تمام باشیم. آدمی مثل «قیصر امین پور» به خودش ظلم کرده است. شاعری صاحب قدرت و آدمی شوریده بود امّا باید در راه کشف های نشده ای گام برمی داشت.

 

س: کلّاً از روند زندگيتان راضي بوده­ايد؟

ج: رضايت، امري نسبي است. خب راضي­ام ديگر! اگر راضي هم نبودم خودکشي نمي­کردم! مسلماً وقتي ادبيّات وجود­دارد آدم راضي­تر است.

س: کتابي در­دست چاپ داريد؟

ج: بله مجموعه­ي شعر «پيکاسو در آب­هاي خليج­فارس» و يک کتاب ديگر به­نام «زيباتري از جنون» (زندگي و شعر اسماعيل­شاهرودي ) که ناشر هر دو «ثالث» است.

س: ممنون! صحبت ديگري نداريد؟

ج: نه! برايم جالب بود.

س: خيلي لطف­کرديد.

 

مصاحبه با علی باباچاهی

مصاحبه­گر: ليلا اکرمی (با تشکر ويژه از مجتبی پور طالبيان)

۱)  تهران- میدان دوّم صادقيه-برج طلا-طبقه 7-واحد2