دو شعر مهر ماهی


پشت صحنه


دايره‌اي دورش مي‌كشي تا جدا شود از ديگران
مهار نمي‌شود اما سلولي كه قصد ياغي شدن دارد
اطاعت از شيطان نيست:
تشنه شدن خيره شدنِ در آب
دست‌بند كار خدا نيست در كوره‌اي گداخته مي‌اندازي‌اش
در آغوش مي‌كشي آبشار را وَ شرشر آب خواب را
حاصلخيزتر مي‌كند
انگشت فرو بردنِ در آب حق من است
سوزن در پوست فروكردن و افشاندنِ آب انار
به صورت مردان غريبه ـــــ
حمل ستاره زغال سرخ چراغ قوه حق من است
تحويل تحول متحول

زنِ يك دل قطعا پيدا مي‌شود
با هزار و يك دل و قطعا تعقيب مي‌كند
صورت‌هاي جدي و جذاب را
پنج صبح رفتگرها خش‌خشِ جاروها.
صورت‌هاي جدي اما جا گذاشته‌اند
ساعت‌هاي مچي‌شان را مردانه جا گذاشته‌اند
تا پنج صبح
زن عاشق را در خواب جا گذاشته در آب در آكواريوم
سوا مي‌كند ساعتي از ساعت‌ها را در آب در آكواريوم
صورتي از صورت‌ها را سوا مي‌كند زنِ در خواب
و خيره مي‌شود به تعدد صورت‌ها در آب عاشقِ در خواب
روي صحنه: زن «من» يكي‌يكي
هريكي از دري از در به دري خارج مي‌شوند


مهر ماه 1390


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


كابوسي


هر وقت از اين چهارراه مي‌گذرند نمي‌دانم چرا
نمي‌دانم چرا هر وقت از اين چهار‌راه مي‌گذرند
نمي‌دانم چرا ــــــ
بن‌بست‌ها گره از گره راه باز مي‌كنند
نردبان با پاي چوبين چابكي از خود نشان مي‌د‌هد:
زود زودتر!
«چه شده» مي‌پرسد از «چه خواهد شد»
چه شده؟
تعويض پوشك چنگيز جيغ ندارد و ويغ
پانسمان پاي زخمي تيمور قال ندارد و قيل
خون لخته شده از ترس را بالا نمي‌آوَرد از گلو
بهرام شهرام نمي‌دانم چرا؟
زيرا اقاقي‌ها آجرها تخم گذاشتند تند تند
سايه‌ها تكثير شدند آجر به دست و
پريدم از خواب:
قيل و قال جيغ و ويغ بوق سگ اگزاز گراز
گاز وَ ترمز بع‌بعِ بزغاله و بز قيژ‌قيژ و
نمي‌دانم چرا ــــــ
بكت به دادمان نرسد كافكا حاضر است
ترددْ هزارپا دارد: خزيدن از حشرات است
فرار از بشرات
هذيان از دلهره مي‌آيد شطح از غليان
اشتباه دستوري! دستور بود: چكاچاك بود
تِ تِ تقْ تق بود
دستخطِّ اسكندر و استالين امضا
در خواب هم قابل تشخيص بود
بود كه گفتم بود كه مي‌گويم بود بود! 


مهر ماه 1390



قابل پیش بینی نبود


 

 

(( قابل پیش بینی نبود ))

(شعری از مجموعه ی در انتظار مجوز ِ « هوش و حواسِ گل شب بو برای من کافی ست » )

 

می خواهد از پشتِ بامِ دوست نبیند      دشمن نشنود

گام برنداشته      بردارد طوری که پرت و پخشِ زمین بشود

بعد      عینکش اش را در صفحه ی حوادث پیدا کند      روزنامه بخواند که چه شد      چه نشد

و بگوید چرا روسری ام آب اناری شده 

موسی بندری می گوید  یا از بندر آمده این جن   زیر دشداشه ی مردی خودش را به خواب زده تا تهران 

یا از زنگبار      که در شهرک غرب بیرون بپرد      پریده      رفته زیر پوست زنی که

                                                               عینکش در صفحه ی حوادث پیدا شده

جن که در پوست زن فرو برود      یا به طوری عاشق می شود      یا به طورِ به طوری که

و یا از لب بام      گام برنداشته      استخوان هایش زیر درخت انار      کاشته می شود

گربه های کوچه ی ما کارشان شده لیسیدن استخوان هایی که در آینده مادربزرگ می شوند

           

زن های استخوانی بهتر است با پشت بام         با عرش کاری نداشته باشند     بنشینند روی فرش

البته از فردا شب با چراغ قوه می گردم گردِ شهر       یا مولانا[1]

از جنّ و جن معلولم و اجسادم آرزوست                 یا مولانا

به رفتگرها می گویم      با سگ مرده      گربه ی مرده       پرنده ی مرده      کاری نداشته باشند

منظور جسدهای تازه تازه ای ست که می توان دور تا دور سفره چید: گوجه فرنگی        خیارشور

اهل تعارف نیستم        چشم و بنا گوش لذیذتر است

آلفرد        من این دو چشم سیاه را در حدقه دیده – پسندیده بوده ام

حال       به هر حال       نه غضبی در کار است      نه میر غضبی

سرگیجه      دل پیچه      از عوارض عیاری است

تا صبح خیلی مانده      این چراغ قوّه باید از رو ببَرد کرم شب تاب را

استخوان های من اگر استخوان های تو را دوست نداشت

و جن های منِ من       با جن های تو وَ تو      دوست نبودند

یا پاسبان سوت می کشید     یا چراغ قرمز      توت فرنگی تر می شد

عرضی دارم ای خدای دانایِ توانایِ عاشق هایِ مولانایِ زن هایِ پشت بام های

رفتگرهایِ آلفردهای میر غضب هایِ جسدهایِ اهل تعارف نیستم های از عوارض عیاری!

کاری بکن ای خدا که در اینجا      لندن لندن      باران ببارد

و جز دوری شما      ملالی نیست.

                                                                                 آبان ماه 1387

 



[1]  به مولانا فکر کنید.





گوشماهی 1

 

گوشماهی ها زیرک اند و    خیلی رفیق باز

در رازداریّ    حریفشان نمی شوی هرگز

چل سالِ تمام با یکی از آن ها به گرمابه و گلستان می رفتم

منت خدای را عزوجل    سعدی شاهد است.

غرق تماشای پرنده ای که شدم   یک روز

دیر رسیدم به قرار:   دکه ای کنار اسکله!

گوش و هوش تیزی دارند گوشماهی ها    گفتند:

تاخیر تو هم تعبیری دارد

این پرنده برای قفس ساخته نشده است!

زندگی هندسی

 

انرژی خورشیدی که ته کشید

من تمام شده بودم      تو تمام      او تمام      تمامِ تمام

مثلثی چادر به سر     وسوسه گر      آمد     نشست روی زانوهای هندسی ام

دست کشیدم به چادرش

شکاف برداشته بود سرش

اَشکال هندسی فقط می توانند حق حیات داشته باشند     صدا بود یا که ندا؟

سوار دوچرخه شدم     دوچرخه دودایره دارد    

و تعدادی شعاع دلبرانه که به مرکز ثقل دایره ها وصل می شوند

و دو شاخ گاو که زمین سابقاً روی آن می چرخیده      چرخیده بودی      وَ تمام!

 

تغییر جنسیت بدهم یا نه؟     مخروطی شوم که عاشق یک زاویه ی منفرجه باشد؟

رفتم که بروم در حوض بیضی شکل     با گلابی های از درخت افتاده بازی کنم

معلم ریاضی گفت: مخروطی که مختلف الاضلاع بشود     باید چشم گوشش با درس و مشق

                                                                                                  بسته شود

ثبت نام کند در کنکور سراسری      درس شیرین ریاضی را      از شیرین ریاضی یاد بگیرد

از جلو مدرسه ی موش ها رد نشود      ابلیس زیر پوستش نرود     بد نشود

سپس به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید

همه سجده کردند مگر ابلیس      که از سجده کنان نبود

ابلیس        فتحه به فتحه پشت سرم بود      که ضربدری بزند روی صورتِ مخروطی-

                                                                                    که خراطی شده

و من دستم اندر ساعد مثلث متساوی الساقین بود

ذوزنقه      دایره      مکعب و مخروط

 

از مربع گرفته     تا مستطیل      و خورشیدی که انرژی خورشیدی اش تمام شده

زندگی هندسی رستاخیزی ست در میان ابعاد نامکشوفی که تازه کشف شده

و از این گذشته این دو چشم و ابرو را باید در کدام یک از شکل های هندسی جا بدهم

که ذوزنقه اجازه بدهد تو به جمع ما اضافه بشوی      عین سری که به تنم

و تو بپری در بغل مخروط دست به دعایی که منم؟

                                                                                                         آبان ماه 1387

----------------------- 

قرآن کریم

اگر گلِ کامل

 

 " شعری از مجموعه پیکاسو در آب های خلیج فارس"

 

از ممنوعیت هایی که در چاه ریخته اند

گلی سر زده که دست زدنِ به آن ممنوع است

چرایش را خدایی می داند که خوردن زهر و تف کردنِ

                                              [ عسل را قدغن کرده

و برای میّتِ گل سرخ هم حرمت خاصی قائل است

پس آزادی سر در آوردنِ از عمق چاه نیست

اگر اسم تو را گُل کامل گذاشته باشند

بر دست های من هم ضربدری  کوبیده اند که

                                                   دست درازیِ به دامنِ خدا ممنوع !

تضرعِ به درگاه گل ممنوع

و بوئیدن گلی که فقط برای من از چاه سر در آورده    ممنوع !

و دراز کشیدنِ وسط ممنوعیت گل    ممنوع

کاش ممنوع نبودیمِ ما ممنوع نبود .

 

تا سر به‌ هوایی

 

"دوستت دارد" دارد تند تند تجزیه می‌شود
کرم‌ها به شوخ ـ شاخیِ گاوهای جوان حمله می‌برند تند تند
به رگ رگِ تو رگ‌به‌رگ تو تند تند
قرار نبود تند تند قشنگ‌ترینِ پسران روی زمین باشم
تعرض من به سوسمارهای رُمانتیکی نیست
که شيفته‌ی اشک‌های آب انگوری تواَند
نمی‌گرفتی اگر از دستم کارد را باز هم
فرو نمی‌کردم حتا با توطئه‌ي کارد کارد را
در بغلِ پهلوان‌پنبه‌ای که بغل بغل رجز می‌خوانَد
و خالکوبی می‌کند از روی دست و بازویِ دیوهایِ پرده ـ قلمکار
تنِ تن تن تتن‌اش را
فقط به خاطر تو
محوِ لباسِ راه‌راهِ ابدی‌ها بودی که باز شد درِ زندان در خواب
از یکی یکی آن یکی‌تری که تو را می‌شناخت
از عریانیِ در خواب فقط در عذاب بود
برگ انجیری که سرِ راهش بود و نبود برداشت
از بگذارم گذشت
و دوید و دوید تا رسید به نقطه‌ای که قبلاً رسیده ـ نرسیده بود:
آتش سیگاری که با فوتِ عنکبوتی خاموش شد!
عاشق توبه کرده ـ نکرده قبل از همه می‌شنود آژیر قرمز را
پدرت نیز گوشِ تیزی داشت
پیش از آن‌که سرش را به کوه بزند زده بود به کوه
و نارنج و ترنج‌هایش را که خیلی هم نارنج و ترنج نبودند را - - -
وگرنه مادرت به عقد نخلی رطب رطب از حال نمی‌رفت در نمی‌آمد
دایه دایه وقت جنگه !
دایه فقط از کاردهای کُند متنفر بود
از سربه‌هواییِ لوله‌های توپ و تفنگ هیچ‌وقت!
راستی آن‌‌که زیر پوست پلنگ تیرخورده‌ای رفته بود
رفت به جبهه یا که رفته رفته نرفت؟ رفت؟
تو هم که پاره و پوره و غرقِ عرق شده بودی
و خیلی هم لیلی‌پسند!
پوتین‌ها هیچ‌وقت به گربه‌ها شلیک نمی‌کنند!
دود از کنده بلند می‌شد
و کندوها کنده شده ـ نشده شده بودند
ملکه‌ي زنبورها از برود رفت
از بردارد چیزی برنداشت
از اندک اندک کیف دستی‌اش را جا گذاشت:
-
آینه و موچین هم که به درد خرس پشمالو نمی‌خورَد!
عاشق کلّیه‌هایت شده بودم که جنگ درگرفت
لوزه‌هایت هم چرکی شد
لیلی که لیوان ادرارش را به دستِ قیسِ عامری بدهد
با پای تیرخورده عشق فرار می‌کند از بیمارستان
خونی که ماه به ماه چکه می‌کند از درختی که بر سرت سایه زده
از انار اجازه نمی‌گیرد
بابا انار داد

بچه که بودم انگشت در سوراخ دیوار فرو می‌کردم که خون شتک بزند
از حفاظ نازکی که - - - وَ جوجه پرنده‌ای هم در کار نبود!
ای که اسم مرا روی دندان مار هم كه بنویسی نوشته‌ای بنویس!
فصل تو هم تا سپری نشده نشده
وگرنه کاسه‌ي شیر بریده ـ نبریده‌ای نمی‌شدی در یخچال!
از آهوبچه‌ها چه‌ها چه مي‌نوشتم
در جنگ‌های روانی اگر دست‌هایم را از دست نداده بودم؟

مردادماه 86

منبع: http://www.danoush.ir/News/?id=183

 

اسباب بازی

 

عمارت متروکه باید هر چه زودتر ترک بشود          

تَرَک های عمیق تری بردارد       

عمارت متروکه

عرشه کشتی محل مناسب تری است برای پری هایی

که تازه سر از تخم درآورده اند

شیطان از روز اول فهمید که باید در دهن مار       

قطعه زمینی بخرد

ملوسینا   لورا    ایزابل    پرسه فونه   ماری*         

اگر نروند هم باید بروند        از عمارت متروکه

این نیلوفر سمج که سر از قصر کافکا هم در می آورَد

شاید همان خزه لزجی باشد که بر تنه همه کشتی ها روغن نهنگ می مالد

تو بگو فنری عضلانی که ناگهان        

فوران می کند        

تا لبه ی سقف      

تا عمارت متروکه

به هیچ ترددی مشکوک نیستم:

استخوان های پوکی که ورم کرده اند      

 لُپ در آورده اند و دست تکان می دهند

پروانه های مرده ای که به گیس هایشان روبان های قرمز و نارنجی بسته اند

به ملخ های تازه عروس چه بگویم؟

که به ضیافت دار و درخت هایی از بیخ و بن کنده شده می روند         

در عمارت متروکه

مردی که صورتش را با خاکه زغال سیاه کرده        

دایره ای بنفش به دست گرفته

بی تو به سر نمی شود را            ضرب گرفته         

در عمارت متروکه

لطفاً این نعش سوراخ سوراخ شده را از روی اسب بگذارید زمین

تا با پای خودش وداع کند با سقف های ژلاتینی

و دهلیزهای حلزونی

بی بی خشت گفت       

این مرده ی غالباً عاشق از دست عزرائیل هم صفر گنده ای گرفت

تا اسرافیل روی قبرش یک کلاه بوق- بوقی بگذارد.

 

فروردین ماه 1387

 

 

*نگاه کنید به سنگ آفتاب، اوکتا ویو پاز، ص 17    

بازی توطئه

 

گرهی افتاده در کارت انگار / که یکی دوبار دیگر در غروب
آب داغی ریخته باشی بر تن و بدن گربه ای سیاه
و گریخته باشی از چشم دور و بری هایت که ناگاهان همگی سم دارند
و سه کوتوله ی تقریبا قد بلند از چار طرف نقشه ی قتل متن و مؤلفی که تویی با / یا که بدون سر
و می کشند ناز غاز و کلاغت را تا لب گودالی که
به رؤیای خودشان
حفر کرده اند خیلی درست گور تو را هم در گوشه ای از آن
که خر بخندید و [ پشت صحنه ] شد از قهقهه سست .
و این خطوط کوفی کف دست تو در همه حال
به دخترکی که در بنگال ختم می شود که تو را خیلی
دوست دارد کمی از دورتر از چشم هایش
بایستد / و تماشا کند فقط
گ های سه گانه ای را که به اسم و رسم تو حمله ورند.
نه می درد یقه ی پیرهنش را / و نا با هر چه می کوبد بر فرق سرش
از ترس اینکه بگویند شیشه ی روغن بادان ریخته
نه خنده سر می دهد آنقدر که : از تیمارستان گریخته .
- فالت حقیقتا فاله
گردوی پوک را به هنداونه هایی که زیر بغلت کاشته اند / می کارند
و ترجیح می دهی آخر شب در آینه ی دستشویی دق کنی / اصلا !
و به تختخوابی مخصوص در تیمارستان برگردی که عاشقان خیلی انگشت نما را
- برکه نمی گردم!
و به سگ های هار / زهر مار هم که نمی دهی / البته که نه !
سکوت "او" قطعا دیوانه ات می کند اما / نمی کند اما
بر می گردی به خانه که مادرت فقط شانه می کند موهای خاکستری ات را
- خاک بر سرم را ؟
و مرهم می گذارد " او " چه طور ؟ / به زخم زبان و جای دندان سگ هایی که
استخوان های تو را هم / چرا که نلیسند ؟
" بعد از این دست " من و گردن ماری که فراری می دهد سگ های هار را هم
شیشه ی الکلی آماده می کنی
و ساده می کنی کار و بار مارگیرهای جنوبی را
از رود نیل هم گه نگذری
برمی آیی از پس عزراییل
این فیلم خیلی دیدنیه !

از صلح

 

محکوم به خوشبختی

پس مار     زیبایی فوق العاده ای دارد

عین فشار آب که سوراخ می کند صف شمشادها را

 

و چاقو از گردن آهو هم باریکتر است

وقتی فرو نمی رود در کتف سنگ

فقط می برد سر دخترکی را که به عکس خودش

                            در چشم پلنگ نگاه کرده

 

 

آدم خوشبخت با درخت سوخته چه نسبتی دارد؟

با مار فوق العاده چطور؟

قهر بلد نیست

 

وقتی از کوه پایین می آمدم

صلح در لوله های تفنگ به دنبال خودش می گشت

در عصر های مختلف بسیار

و من سیب به سیب  / انار به انار محکوم به خوشبختی بودم

در عصرهای مختلف بسیار

 

از تانک آتش گرفتهای پرسیدم

سر باز مجروحی گفت _ نگفت

با اسکناس نیم سوخته هم می توان گل خشکیده ای خرید

در عصرهای مختلف بسیار.

 

                                                               مهرماه 1385

                                                                علی باباچاهی