یک شعر از باباچاهی
قاتل معصوم
وقت اعتراف رسیده کاملاً رسیده
انجیرهای رسیده-له شده وَ افتاده از درخت زیر دندان مرد مراکشی
بیشتر مزه میدهد
در مراکش هیچ زنی را به جای انجیر قورت ندادهام
زندگی من در سبد انجیری سپری شد میشنوم جیرجیرشان را
جیغ میکشند: جیر جیر!
و من شدهام سنگی که گنجشک پریده از دهن مار در سینه دارد
راستی آنوقتها دنگ دنگ دنگ
و درخت انجیر دور از حیاط مدرسه رنگ به رنگ که میشد
دیر و زود به سراغش میرفتم
جیر جیر کمک کمک!
رحم نمیکردم به ریز و درشت
و جنازهها را نه در حیاط مدرسه چال میکردم
نه زیر درخت وَ در چشم آهویی که از ترس پا نگذاشته بود به فرار
هیچکس درست درستِ درست ندانست که
دانههای انجیر خانه و کاشانهی دوشیزگان و زنانی بودند که
میتراوید از نُکِ انگشتانشان معصومیتی که هی میتراوید
یکی چشمهایش را جا گذاشت در کُندهی درختی که دارکوبی آن را سوراخ کرده بود
یکی لالهی گوشش را زیر بوتهگل سرخی که مرغ سقا آن را آب داده بود
کدام بقیه؟ خب! درست!
این یکی که در ته جیبم دراز کشیده وَ در پوست یکی از پستهها پنهان شده
یا برادران غیورش[1] را باید صدا بزنم
یا مردان سفیدپوش باید کمک کنند آژیر آمبولانس
اول لابهلای پوست پیاز وَ ساقههای نرگس خشک میکردم و ترشان
بعد بی آن که با فرار قراری گذاشته باشم-
روی پیرهنم خون شتک زده بود
اولین جنایتم را اناری به گردن گرفت که از شوهر پنجماش جدا شده بود
میدریدم و میقاپیدم از قفسهی سینهها چیزی وَ رُپ رُپ رُپ
میبردم به خانه وَ مادرم از پلنگیِ پسرش غش میکرد
بعداً شتردزد نشدم
طناب به گردنم نینداختند ولی باز هم
قلمیها را در پاکت سیگار وَ میگذاشتم کنار خداحافظ
و تپلیها را در قالب رباعی وَ گناهش را به گردن خیام
قاتلی اما که قتلهای مرتکب نشده را به گردن میگیرد
پسر تازه بالغیست که فکر میکند
گلاب کاشانی اسم دختریست که دیروز عصر در عطاری
او را دیده وَ سخت پسندیده.