تاملاتی در آثار چند چهره‌ی معتبر شعر امروز ایران



*برای خواندن تصاویر، بر روی آن‌ها کلیک و بعد از ذخیره‌کردن بر روی کامپیوتر خود، با کمی زوم روی آن‌ها، سطرها را مشاهده کنید.



ققنوس ویژه ی علی باباچاهی

انتشار ویژه نامه ی هشتم ققنوس

 ققنوس شماره ی هشتم ویژه ی شناخت شاعرانگی علی باباچاهی به سردبیری رضا شبانکاره منتشر شد

عناوین مطالب:
زندگی علی باباچاهی در یک نگاه
دویدن به سمت نامعلوم/ احسان مهدیان
سالشمار زندگی باباچاهی+ یادداشت سردبیر
- سپهر زبان زیستن (مجید اجرایی)
- چند شعر چاپ نشده از علی باباچاهی
- بازخوانی شعر اسباب بازی- محمد لوطیج
– جلوه فروشی در بازار سید اسماعیل- اکبر قناعت زاده
- احترام افقی- فیروز محمدخانی
- باباچاهیسم در گل باران هزار روزه- سریا داودی حموله
- نقبی بر مجموعه گل باران هزار روزه با... - محمد آشور
- اهمیت باباچاهی بودن(هادی خورشاهیان)
- گفت و گوی رضا شبانکاره با علی باباچاهی
- تکرار در شعر باباچاهی – محمد لوطیج
- - چند شعر چاپ نشده از علی باباچاهی

ایـن هـم یـک شـوخـی بـود منتشر شد.


گزینه‌ای از اشعار» عـلـی بـابـاچـاهـی«در قالب مجموعه‌ای دوزبانه تحت عنوان» ایـن هـم یـک شـوخـی بـود« به ترجمه‌ی انگلیسی» سـعـیـد سـعـیـدپـور« و به اهتمام» ایـوب صـادقـیـانـی»، توسط » انـتـشـارات ویـسـتـار «منتشر شد. این کتاب در تیراژ 1100 نسخه و با قیمت 7500 تومان در کتابفروشی ویستار واقع در خیابان کریم‌خان زند، بین قائم‌مقام و خردمند شمالی، شماره 13 و دیگر کتابفروشی‌های معتبر تهران و شهرستان‌ها عرضه می‌شود.

 



:شعری دوزبانه از این مجموعه را با هم می‌خوانیم

 

 

مثل ایوب

 

در بیمارستان­‌ها اصلاً خبری نیست

مخصوصاً/ هفت و سه چار دقیقه

                          اول شب که رفت و آمد میخک­‌ها

                                  در راهروها/ ممنوع است

 

سیب سفیدی/ تنها

             گوشه­‌ی بشقابی را روشن کرده­‌ست

و کف دستی که به تدریج

تاریک می­‌شود

                از نفس تختخواب فلزی.

 

 

هفت و سه چار دقیقه/ اصلاً

وقت غروب

             وقت عصب­‌های قطع شده

وقت دهن­‌های بسته و

                           چشمان نیمه‌باز:

(خاطره­‌ها با ملافه­‌های سفید/ سفر می­‌کنند).

                                                   وقت دعا:

                                                 (شیشه­‌های خالی دارو

                                                              یکی یکی

شرمسار خدا می­‌شوند)

 

 

وقت چه می‌­دانم؟

                وقت عزا / وقت عروسی

                              (عقربه­‌ها دست می­‌کِشند از سر اعداد)

                                          هفت و سه چار دقیقه

وقت نفس‌­های آخر ایوب:

                  (ساعت دیواری/طبعاً

                              تاریک می­‌شود

                                          و کف دستی که به تدریج

                                                 از نفس کافور.)

و این‌که تو می­‌گویی ارواح کفن‌پوش را دیده‌­ای

               هفت پسر و سه دختر (هفت وسه چهار دقیقه)

                          و آن‌که خداترس بود و نوکرانی کثیر داشت...؟1

                            در بیمارستان­‌ها اما اصلاً خبری نیست

                          وقت غروب

                                        وقت عصب­‌های قطع شده.

 

یا که تو از سایه‌ی شمشادها ترسیده‌­ای

                  (آبی/چیزی بنوش)

یا که یقیناً رازی در کار است

گرچه همین حالا

         آن‌جا

(من قول می‌­دهم)

سیب سفیدی/ تنها

گوشه­‌ی بشقابی را روشن کرده­‌ست.

                                                                

                                                               بهمن‌ماه 1372

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- عیناَ از کتاب مقدس آمده.


 


 


LIKE JOB


Nothing is happening in hospitals
specially at 3-4 minutes past 7
       early evening 
               when the clutter of carnations
                      in corridors is banned

An apple white / alone
     has lit a plate corner

And a hand palm that dims gradually
      from the breath of the metal bed

3-4 minutes past 7 
Let’s say at sunset
Time of slashed nerves
Time of closed mouths and half open eyes:
(memories travel with white linen)

     Time of prayer:
(empty medicine vials are one by one shamed
before God)
Time of what else
Time for mourning / for wedding 
(pointers abandon the numerals)
3-4 minutes past 7 

Time for the last breath of Job:
(the clock/ naturally darkens 
and a hand palm gradually 
from the breath of camphor)
And what you say you’ve seen shrouded ghosts in streets
Seven boys and three girls (3-4 minutes past 7)
And he who was god-fearing and had many a servant…? 
Nothing happening in hospitals however 
Time of sunset
Time of slashed nerves.
Or you fear the shadow of box-trees
(drink water/ something)
or there’s certainly a secret
although right now
Over there
(I promise)
an apple white / alone
has lit a plate’s corner. 



«1993»





یادداشتی بر «ایـن قـیـافـه‌ی مـشـکـوک» در روزنامه‌ی اعـتـمـاد



*يادداشتي بر مستند «اين قيافه مشكوك» - زندگي و شعر علي باباچاهي - ساخته‌ی وحيد عليزاده رزازي

مقصد؛ فقط نرسيدن بود!

افرا رحيمي


شايد تمايز در شكل و انتخاب فرمي نسبتا شخصي مهم‌ترين خصوصيت «اين قيافه مشكوك» باشد. هر چند فيلمساز به ناگزير در گوشه‌هايي از فيلم به دام همان كليشه‌هاي معمول مستندهاي زندگينامه‌يي افتاده اما يكدستي، تنوع تصويري و بيان شخصي تا حدود زيادي اين فيلم را از اكثر فيلم‌هاي ساخته‌شده در اين ژانر جدا مي‌كند. مستندهاي زندگينامه‌يي معمولا ساده‌ترين و دم دست‌ترين ايده‌ها براي مستندنگاري محسوب مي‌شوند. تكثير مكانيكي اين‌گونه از فيلم‌ها در سال‌هاي اخير با همان فرمول‌هاي آشنا (انتخاب يك شاعر يا فيلمساز يا يك آدم معروف، مصاحبه با چند تن از دوستان معروف‌تر دور يا نزديك، بيوگرافي از كودكي و الخ) و عدم نوآوري و خلاقيت در ساختار و فرم، موجبات تكرار آنها و دلزدگي دوستداران اين نوع مستندها را فراهم آورده است. شايد سازنده اين قيافه مشكوك به نوعي با آگاهي نسبت به اين جريان سعي در تغيير اين رويكرد در فرم و محتواي اثر داشته؛ تلاش‌هايي كه نه مطلقا، بلكه تا حدودي موفق به شكستن اتوريته فرم و فرمول‌هاي مالوف، رايج و غالب اين‌گونه مستندها مي‌شود. فيلم با نماهاي جذاب و كنجكاوي‌برانگيزي شروع مي‌شود. سوژه در وسط اتوبان، گذر ماشين‌ها و همهمه و بوق و شلوغي و شاعري كه در بين اين همه ازدحام سرسام‌آور، شعر مي‌خواند! نماهايي كه براي دعوت مخاطب به دنياي خودش، فراخوان جذابي مي‌تواند باشد و به قولي كارگردان قلابش را براي صيد تماشاگر خوب مي‌اندازد. اين سكانس‌ها را شايد بتوان با وضعيت و موقعيت شعر در زمانه ما مقايسه كرد. شعر، همچون دن‌كيشوتي با شمشيري يخي در ميان اين همه ازدحام و همهمه اجتماعي دنبال جايگاهي براي خود مي‌شود. هر چند سرنوشت محتومش از پيش مشخص است. مسعود بهنود يكي از مصاحبه‌شوندگان در اين فيلم است. در جايي مي‌گويد: «درباره شاعر بايد شعرش قضاوت كند، اما به نظرم مي‌رسد درباره علي (باباچاهي) غير از شعرش چيز ديگري هم قضاوت مي‌كند و آن هم خودش است. شاعري كه مثل شعرش است.» اين سخنان درباره باباچاهي را مي‌توان به فضاي حاكم در فيلم تعميم داد. خصوصيت خوب فيلم صداقت و عدم تكلف است. انگار همين صداقت و بي‌تكلفي در حركات و رفتار سوژه به فضاي فيلم هم سرايت مي‌كند و كليت فيلم صراحت و صداقت دارد. يكي ديگر از تفاوت‌هاي اين فيلم در مقايسه با ساير فيلم‌هاي زندگينامه‌يي از اين دست، عدم تعريف و تمجيد بيخود و بي‌جهت از سوژه فيلم است؛ مساله‌يي كه در اكثر مستندهاي اين ژانر به آن برمي‌خوريم و به جاي اثري مستند اين فيلم‌ها تبديل به قصيده‌هايي با مضمون مدح و تمجيد و... مي‌شوند. اما اين قيافه مشكوك تا حدي ديدگاهي انتقادي را دنبال مي‌كند و نسبت به سوژه، رويكردي انفعالي در پيش نمي‌گيرد. وجه تمايز ديگر فيلم، پرداختن به زمانه حال و اكنونيت سوژه است. حالي كه به فشردگي، گذشته را در خود دارد و اكنونيتي است كه اكنون اتفاق مي‌افتد. ما در فيلم، زياد از زندگي خصوصي و سرگذشت علي باباچاهي اطلاعاتي كسب نمي‌كنيم و در سكانس‌هايي اندك و جزيي بخشي از زندگي خصوصي شاعر و حرف‌هاي همسرش را مي‌شنويم يا در سكانسي ديگر تنها از ماشين تحريري ياد مي‌شود كه سال‌هاي پيش شاعر، شعرهايش را با آن تايپ مي‌كرده است و تنها حسي نوستالژيك را از گذشته تداعي مي‌كند. در فيلم به جزييات بيوگرافيكي ديگري اشاره‌يي نمي‌شود. انگار فيلمساز تعمدا از اين نوع برخورد با سوژه پرهيز مي‌كند و بيشتر به دنياي اثر سوژه و اكنونيت او مي‌پردازد. تو گويي به زندگينامه شعر شاعر اهميت بيشتري مي‌دهد تا خود شاعر. علاوه بر تنوع و بازي‌هاي تصويري، (صحنه‌هايي مانند نماي از پشت، حين مكالمه هوشنگ چالنگي و باباچاهي در حالي كه متوجه حضور دوربين نيستند در كنار (علامت خطر برق‌گرفتگي) و جمله بالاي آن، (پيگرد قانوني دارد) يا نماهاي حضور مديا كاشيگر در پشت يك آكواريوم كه شيطنتي تصويري را در خود دارند)، تمهيد ديگري كه فيلمساز براي جذابيت و جلوگيري از يكنواختي به‌كار مي‌بندد، استفاده از فضايي نسبتا سرخوشانه از دقيقه 20 به بعد فيلم است. در گپ‌و‌گفت اردشير رستمي و شاعر، پاي ابژه جالبي به نام «آب معدني» به ميان مي‌آيد. فيلمساز با اين ابژه، شروع به بازي در فرم تصويري مي‌كند. بطري آب معدني به مثابه مسافري كه از ابتداي فيلم شروع به حركت در جوي آب مي‌كند (بطري‌اي كه در بسياري ديگر از سكانس‌ها نيز حضور دارد) و زماني كه باباچاهي درباره آب معدني صحبت مي‌كند، فضاي سرخوشانه‌يي به فيلم تزريق مي‌شود. اهميت بطري آب معدني به همين جا ختم نمي‌شود، آب معدني خط روايي را شكل مي‌دهد. در جاي‌جاي فيلم، گذر بطري آب معدني در جوي آب روان را در موقعيت‌هاي متفاوت مي‌بينيم و به گونه‌يي سمبليك، تصويري از خود باباچاهي را ارائه مي‌دهد. بطري آب معدني، روان شده، به موانع زيادي برخورد كرده، بطري بي‌مقصدي كه مهم‌تر از رسيدن، در حركت ‌بودن و سيال بودن برايش اهميت دارد تقريبا شباهت‌هايي پيدا مي‌كند با آنچه ما از باباچاهي مي‌بينيم. سفر بطري آب‌معدني در حكم خط نامريي روايت و پيونددهنده بخش‌هاي مختلف فيلم ايفاي نقش مي‌كند. انتخاب لوكيشن‌هاي مناسب يكي ديگر از هوشمندي‌هاي كارگردان است. مثلا شعري كه باباچاهي با مضموني سياسي و چپ مي‌خواند و گويي مرثيه‌يي است بر سرانجام اين ايدئولوژي، در محوطه كارخانه‌يي مخروب و متروكه فيلمبرداري شده است. در صحنه‌يي ديگر ما به خوانش اشعار شاعر توسط مردم عادي: ميوه‌فروش و كارگر و رهگذر و... برمي‌خوريم. اين سكانس‌ها با كات‌هاي سريع، پياپي و زنجيروار همراه با خوانش شعري از او همراه مي‌شود. شايد فيلمساز مي‌خواهد از توانايي جاري شدن اين‌گونه اشعار كه مخاطب عام، كمتر به آنها توجه كرده است، آگاه سازد و اين فقدان را گوشزد كند. پس از گذشت يك ساعت از فيلم كه فيلم، رواني و يكدستي خود را حفظ كرده است ما با گسست اين پروسه در دقايق 60 تا 70 روبه‌روييم. انگار فيلم مسير خود را گم مي‌كند و به موضوعي كاملا متفاوت در حوزه ترجمه شعر مي‌پردازد كه اين مقوله به نوبه خود مي‌تواند مقوله‌يي جدا و حتي ايده‌يي براي ساخت فيلم مستند ديگري باشد. فيلم كه با تنوع تصويري - فرمي خود، ايجازي را تا اين دقايق دنبال مي‌كند، گرفتار نوعي از مسير به‌درشدگي و گم كردن خط روايي مي‌شود. انگار بطري آب معدني را از جوي آب درآورده باشي. اين سكانس‌ها فيلم را از نفس مي‌اندازد. به‌ نظرم حذف اين سكانس‌ها نه‌تنها به فيلم ضربه‌يي نمي‌زند، بلكه در يكدستي ريتم و ايجاز بيشتر كمك فوق‌العاده‌يي مي‌كند. «ناتمامي»، فرم غالب اين قيافه مشكوك است كه وحيد عليزاده رزازي به خوبي آن را در اغلب دقايق فيلم رعايت مي‌كند. در سكانس پاياني فيلم هم، علي باباچاهي كتش را مي‌پوشد، دستي به موهايش مي‌كشد و مي‌رود به مقصدي براي نرسيدن.




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «این یادداشت در صفحه‌ی سینمای ایران روزنامه‌ی اعـتـمـاد منتشر شده است.»