به بهانه ی انتشار پریان دریایی و....
گفتگو با علی بابا چاهی
لادن نیکنام

چرا و چطور در بیشتر شعرهای «فقط از پریان دریایی زخم زبان نمی خود» کلمات و فضاهای گوناگونی که در نگاه اول کمترین قرابت ماهوی و معنایی دارند را کنار هم می گذارید؟ آیا این کلمه ها در جریان گفتن شعر در کنار هم می آیند یا حاصل بارها نشستن و نوشتن و درنگ هر روزه و هر شب شماست؟ مسیری که شعر اول این دفتر برای سرودن پیموده، چه مسیری بوده است؟
)) پریان دریایی)) از قول من می گویند معلوم است که خیلی دیر با هم آشنا شده ایم! به گمانم برای بار اول است که به طور اتفاقی همدیگر را می بینیم. شاید این اتفاق اول هم قرار است بعدها اتفاق بیفتد! شاید هم اتفاق های معمولی نگذاشته اند با اتفاق هایی از نوع «دیگر» دیدار کنید؟ از اینکه تا این لحظه ندیده اید مرا ( شعر مرا) ، خوشحالم! بعداً عرض می کنیم چرا؟ نه دیده اید و نه شنیده اید آواز این دهل را ورنه نمی فرمودید آیا این کلمات، حاصل بارها نشستن و نوشتن و ... شماست؟ تلویحاً فرموده اید که به تعبیر حافظ «با خلق صنعت می کنم!» خدا نکند میخ های فرسوده ی معناهایی که در بسیاری از شعرهای رایج امروز فرو فرموده اند، ذهن نازنینتان را ترسانده-لرزانده و به زبان درونتان، زیان رسانده باشند؟ شاید هم مجموعه شعرهایی که- با احترام به بسیاری از آن ها- از دیوار خانه تان بالا می روند تلقین کرده باشند به شما که شعر، همین میخ باران هایی است که می خواهند معناهای مقرر را فرو کنند در جایی که مد نظرشان است. من «آدم محض» نیستم«آدم-کلمه ام». من در کلمه زاده شده ام. شیشه ی شیرم را در کلمه سرکشیده ام جیغ و ویغم را در کلمه نعوذ با لله، خداوند گل مرا با کلمه سرشته، به پیمانه زده شده یا نشده؟ بگذریم!
این یک و هفتاد سانتی متری که طول مرا – یا عرض مقدر البته- تشکیل می دهد، چیزی جز جسم و حجم کلماتی نیست که «وجود» ناچیز مرا مجسم می کند. در واقع من شکل مجسم کلماتم، و کلمات، شکل مجسم و منحوس من اند!
از ندیدن یکدیگر تا کنون ظاهراً ابراز خوشحالی کردم. بگویم چرا؟ در بیگانگی و ندیده گی، حکمتی است که اول از همه مولانا می داند و بس. پس در « فیه ما فیه» فرموده: «آدمی همیشه عاشق آن چیزی است که ندیده و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد و از آن چه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزان است» و دیگر اینکه شعر اول کتاب « فقط از پریان ...» همان مسیری را که باید، طی کرده ، نه مسیری دیگر را!
پیوند دغدغه های اجتماعی و تغزلی در عرصه شعر را تا چه حد امکان پذیر می دانید؟ این پیوند در شعرهای شما در لحظه هایی به وقوع پیوسته است. نوع حرکتی که در شعر «احتمال» داشته اید ما را به این پیوند نزدیک می کند. شکل دیگری از آن در شعر « تا سر به هوایی» دیده می شود. در همه انواع الگوهای شعری ایران این نوع پیوندها سابقه دارد. شعر خود شما از چه طریقی به این پیوندها نزدیک تر می شود؟ اصلاً این رویکرد مسأله ذهنی تان است و با تفسیرهای من موافقید؟
¨خودتان حدس می زنید لابد که از تخیل من همه کاری برمی آید! ایجاد پیوند بین این دغدغه ها (اجتماعی- تغزلی) به پیکاسو کاری و سالوادوردالی بازی نیازی ندارد، از طرفی من، جلو هیچ ایده ای در شعرم چراغ قرمزی نکاشته و نگذاشته ام. ایده ها- بگویید اعیان فرهنگی- در یک واحد زمانی می توانند در گردش باشند. چه بهتر از گردش! خوشا تفرج بین عناصر تغزلی و اجتماعی.
از کلاسیک های خودمان که بگذریم وقتی رولان بارت در عصر شبکه های فرا ارتباطی می هراسد از اینکه همه چیز به وسوسه ی تن تبدیل شود و کتاب « سخن عاشق» (گزیده گویه ها) فراهم می آورد ازنیچه، داستایفسکی فلوبر، شوئنبرگ، در خصوص عشق، و آن فیلسوف فرنگی –دریدا- نگران است که چرا باید همیشه یک بازی زبانی [فرضاً قدرت] بر دیگر بازی ها تسلط داشته باشد و گفتمان مسلط را برنمی تابد، طبیعی است که ایده ها و عناصر ثابت دچار تغییر و تبدلی بشوند. قائل شدن به این تفکیک ها یادآور همان ثنویت گرایی هایی است که از عهد افلاطون تا اکنون به «خیر و شر» تقسیم شده اند جالب این که مولانا جلال الدین خودمان هم در « فیه ما فیه» و هم در « مثنوی معنوی» این مرزبندی را برنمی تابد: شب چنین با روز اندرا عتناق/ مختلف در صورت اما اتفاق/ روز و شب ظاهر دو ضد دشمن اند/ لیک هر دو یک حقیقت می تنند ...
به روزگار خودمان که برسیم ... بله! حق با شماست! پیوند بین تغزل و تفکر ( از هر نوع) سابقه داشته است. من هم در این مورد نه کاشفم و نه مخترع! اما میان ماه من و ماه گردون، تا اندازه ای فاصله هست. و آن هم به فروتنی خدا دادی من مربوط می شود! ببینید! در شعر عاشقانه-اجتماعی مدرن، با یک تفکر مسلط و مذکر مواجه ایم. « متن» فخرفروشی می کنند که پذیرای ستا یشی صوری از محبوب یا محبوبه ای شده است. یعنی آن قدرتی که فوکو را به فغان درآورده در چنین متنی مشهود است.
در عصر عدم اصالت تیقن، باید ذائقه های فرهنگی مان تا حد زیادی تغییر پیدا کند تا پذیرای تغزلی در مجموعه شعر اخیر من باشد که به همه چیز شبیه است جز تغزل!
زبان شعر شما میان زبان گفتار و زبان معیار در نوسان است. در دفتر شعر «فقط از پریان ...» لحن های متنوعی هم دیده می شود. گاه ترانه هم در میانه شعر دیده می شود. فارغ از بحث های بینا متنیت، از روند شکل گیری زبان در ذهن تان بگویید. ذهن شما بی شک در معرض انواع زبان ها قرار دارد. حتی لحظه هایی حس می کردم به زبان رسانه هم بی توجه نیستید. سنتز میان انواع زبان ها چگونه شکل گرفته است؟ آیا این فرم یا رویکرد زبانی برای هر شاعر امکان پذیر است یا تربیت ذهنی خاصی می طلبد؟
¨زبان گفتار که مبتنی بر آوامحوری و زبان معیار (نوشتار رسمیت یافته) که معطوف به کلام محوری، است تا خود را به زبان شعر برنکشانده اند، فاقد ساز و کارهای هنری اند. کار شعر، تحریف و نقض قواعد تثبیت شده ی زبان معیار است. زبان معیار در واقع نوشتاری است که فرستنده و گیرنده اش خوب کار می کند. پیام یکه و یگانه را به درستی دریافت می کند. در وجه ادبی تثبیت یافته اش، خصلتی علمی (غیر تأویلی) دارد. فکر می کنم زبان پریشی و تعدد الحان شعرهای من کارش از گریه گذشته است، از آن می خندد! دیگر اینکه در بخش قابل توجهی از شعری که عده ای زیر عنوان «شعر گفتار» می نویسند، زبان گفتار، صرفاً در نقش زبان گفتار ظاهر می شود و به زبان شعر گفتار درنیامده است. نه! دوست عزیز! چه نوسانی؟ زبان شعر باید توانایی های سنگ شده ی زبان معیار (گفتار-نوشتار) را به جنبش درآورد.
و اما ... زیست جبراً رسانه ای و روحیه ی جهانی که پست مدرن نامیدنش دیگر غلط نیست، طبعاً ما را در معرض انواع زبان ها و لحن های متنوع و گفتمانی مقتدر قرار می دهد که زیر لباس های سنتی خود بلوز و شلوار جین می پوشند البته با «معده های پر از کوکا کولا». و صداها نیز « زبان» دارند. سکوت، زبان دارد.خشم نیز.
زبان اشراف، زبان اوباش، زبان ترانه، زبان لالایی، زبان خروس هایی که نمی خواهند دیگر جنگی باشند و گفتمان فرهنگی را ترجیح می دهد! زبان رسانه ها به زبان پوشاک، زبان حقایقی که حقیقت رانه تنها درناکازاکی بلکه در نازی آباد هم گم کرده است. زبان قدرت مورد اشاره ی فوکو، زبان جنیفر لوپز، زبان « وانموده ها» ی بو دریای ، زبان تلویزیون در جنگ خلیج فارس را بر ساخته ی گزارش های تصویری می داند.
و رویکرد به این صداها در «فقط از پریان ...» در واقع سنتز بی توجهی بخشی از شعر مدرن ایران است که در وجه غیر سخنورانه اش هم نخبه گراست. شاید بی تربیتی ذهن من، محصول تربیت جهانی بی تربیت باشد؟!
یک انسان آسیب دیده در پس شعرهای شما دیده می شود؛ یک آدمی که می خواهد از واقعیت لحظه یی فرار کند و لحظه یی دیگر با آن شجاعانه مواجه شود. این«من» رنج برده از کجا در پس شعرها متولد شد؟ آقای باباچاهی، نوعی حس نوستالژیک پنهانی در بعضی شعرها هست که از همین «من» رنج برده تعذیه می کند. شاید هم « من» رنج برده از حس نوستانژیک نیرو می گیرد. به هر حال خودتان تا چه حد با تأویل من موافقید؟
¨هنوز، انسانم آرزو نبود که سخت آسیب دیدم. موقعیت زمان- مکانی ام را درست تشخیص نمی دادم که به دست برادرم قابیل به قتل رسیدم. کلاغه اگر شروع نکرده بود به کندن زمین ، چه بسا هنوز جسدم روی دست خاک طربناک مانده بود! خوبی اش این است که «زبان» در چرخشی سرگیجه آور، آدم را به زمان های غیر موازی و به سرعت پرتاب می کند. و این چهره های متناقض، ناگهان با تو چهره به چهره می شوند: چنگیز عزیز! حسنک بردار. امیر کبیر در حمام بخارآلود. هیتلر، موسیلینی، پینوشه، استالین و این آخری چائوشسکو! و ...
از وعده های رستگاری کلان رؤیت ها که بگذریم؛ کوره های آدم پزی! را هم می گذاریم کنار! تازه زلزله ها نفسمان را یکی پس از دیگری بند می آورند: تبریز و کاشان و لار و قیرو کارزین و بم و ... و جسد، جسد، جسد ...
تا زلزله حیات بخش حضور خسرو گلسرخی در یکی از حساس ترین مقاطع تاریخی، نمی دانم چه کنم که از فرط خجالت آب نشوم؟ معلوم است که آسیب شناسی آدم بی قرار شعرهای من به طبابت زیگموند فروید نیازی ندارد. مقابله ی من با این مسائل چندان هم شجاعانه نیست بلکه جبری است . این همه بیداد که بر « من» شعرهای من (و دیگر شاعران وطن) رفته و می رود؛ باید ناکجاآبادی هم مرا (ما را) بطلبد که صبغه ای نوستالژیک داشته باشد!
چقدر هنگام سرودن این شعرها به فکر مخاطب شعر بوده اید؟ شعرهای شما شعر شاعران است یا شعر مردم؟ مردم که می گویم مقصودم رفتن شعر میان بیشتر آدم هایی است که شعرخوان حرفه یی نیستند اما دفتر شعری اگر دست شان برسد که به حس شان تلنگری بزند به آن بی تفاوت نیستند.
¨فکر می کنم من از آن دست نویسندگانی باشم که عظمت شعر و ادبیات را با معیارهای ادبی می سنجند. با این توضیح که ملاحظات غیر هنری را در ایجاد رابطه با مخاطب را کنار می گذارم. اما فخرفروشی و بالا نشینی را حق «متن» نمی دانم. از طرفی باج دادن به مخاطب را نوعی خیانت و فریب تلقی می کنم. شاید جای دیگری هم گفته باشم که شعرهای ناقابلم را شعر(( در اقلیتی)) می نامم، اما نه از نوع بخشی از شعر مدرن که ژرف نمایی و فضل فروشی می کند. خود ارجاعی این شعرها شدیداً غیر ما لارمه ای است. مصادیق بیرونی را کنار نمی گذارد اما با تحریف آن ها واقعیت هنری جدیدی را بنا می کند. ختازیست روزمره را به زیستی هنری-هستی شناسانه ارتقاء می دهد. شوخ طبعی و طنز که از خصوصیت محوری این شعرهاست پرسش برانگیز است، البته در فضایی که پراکنده و گسسته نماست. شعرهای «فقط از پریان ...» نمی خواهند به تعبیر کامو مورد پسند خواننده، بلکه می خواهند روشنگر او باشند. این شعرهای در اقلیتی گاه اروتیک-کمیک اند، و در آن، آرامانشهر جایش را به پریشان شهر داده است. سلسله مراتب و نخبگی را هم کنار گذاشته است، اما مطالبات روحیه ای جمعی را هم می توان در این شعرها جستجو کرد. به هر صورت خواننده باید عادت های دست و پاگیر را در عرصه های خوانش کنار بگذارد، تا این شعرها بشوند رفیق گرمابه و گلستان او. «اقلیتی» های من هم-متأسفانه!- روزی روزگاری مورد علاقه «اکثریت» های شعر امروز واقع خواهد شد. -«دویست سال بر این گلستان باید بگذرند تا گلی چون ما بروید!»
-این هم یک شوخی بود!
●بسامد حضور حیوانات در شعرهای شما در این دفتر بالاست. آیا این حیوانات بخشی از کابوس های شما هستند؟ کارکردشان را در شعرها چطور توجیه می کنید؟ گاهی در تضاد با فضای شهری و مدرن قرار می گیرند؟ در پس نشانه گذاری یا تغییر خاصی هستید؟
□ وقتی «متن» تاویل های مختلف را در تصرف خود در می آورد- و این موضوع امروزی هم نیست – چه اهمیتی دارد که حیوانات، انعکاس کابوس های من باشند یا نباشند؟ مهم این است که حیوانات از حیاتی حیوانی به حیاتی هنری ارتقاء یافته و کابوس «بر زبان» به کابوسی در شعریت شعر تبدیل شده باشد. حیوان مصداقی و کابوس مصداقی باید در خود ارجاعیتی اثر تعبیه و جاسازی شوند. حیوان و کابوس برون متنی در صحرای عربستان و در ذهن مسافری پریشان احوال هم قابل رویت است. به بیان دیگر آنچه مهم است شکل تکوینی حیوان و ... است و نه شکل های تزیینی و یا تخمینی آن و این عناصر عینی و ذهنی باید در زبانی خانه کنند که از کلیت اثر (شعر) قابل تفکیک نباشد.
هرچه هست حیوانات خانگی و یا وحشی شعرهای شهری! من نه از قوم و قبیله ای «مزرعه حیوانات» جورج اورول هستند نه نسبتی با هم جنسان خود در «کلیله و دمنه» و «مرزبان نامه» دارند. موش و گربه ای هم اگر جستی بزند این وسط «عبید زاکانا» ی ما بی تقصیر است! و کلاغی اگر ناگهان پرید از فراز سرمان به «منطق الطیر» عطار ربط ندارد.
پرچانگی نکرده باشم اگر حیوانات شعرهای من، هم بر بام خانه ی ابراهیم ادهم راه می روند وهم قطار قطار، «قطار» می شوند: دیه ی من پنج – شش بچه قطار سریع السیر است..
در این استحاله ، حیوانات به نوعی «شهریت» هم می رسند! حیوانات «در فقط از پریان...» مزرعه ای ندارند. دست به انقلاب هم نمی زنند. خوک ها و مرغ ها محاکمه نمی شوند. اصلا بلد نیستند نقش بازی کنند: یکی بشود استالین و دیگری تروتسکی! اما این احتمال وجود دارد که یکی از فیل های من، به مناسبتی یاد هندوستان کند و یادلش برای دیدن فیلم هندی تنگ هم بشود مهم اما در این میان این است که این فیل نجیب، به شدت منکر هرگونه وابستگی به وجه تمثیلی و سمبولیک است و از «هویت – فردیت» و از «فیلیت» اش! دفاع می کند:
گفتند برای فیل بودن هم / دلیل کافی لازم است
و تو گذاشتی جلوشان دلیلی که متحرک بود
کاتب گفت / دیدند / و پسندیدند
راوی گفت / نمی دانم فیل / همان فیل
زیپ خرطومش را بالا کشید یا نکشید...
●شعرهای شما لزوما در سطر اول یا پایان به کوبش نهایی نمی رسند بلکه در کلیت خود تعریف می شوند. یعنی من حس می کردم کل دفتر «فقط از پریان دریایی...» یک شعر بلند است. نه به لحاظ ساختاری بلکه فضای ذهنی شما پس هر شعر دیده می شود؛ هربار به رنگی ، به شکلی . هیچ اصراری دارید که یک شعر در سطر آخر به یک ضربه نهایی برسد یا در همان سطر مخاطب را در گیر کند؟
□با دریافت شما دقیقا موافقم : چرا که من هرگز به آن چه را که شما کوبش می نامید، فکر نکرده ام . کوبش – اگر منظورتان ضربه ی ناگهانی باشد – می تواند فضای مینیاتوری یک رباعی را به جنبشی لذت بخش در آورد به قصد ارائه ی پیامی عاطفی یا حکمی . و اگر منظور چکش زدن و نرم کردن و از این چیزهاست؛ باز هم به نکته ای که می خواهم اشاره کنم، چکش چندانی فرود نمی آورد! شعرهای این مجموعه – که شاید پریان دریایی هم آن ها را دستکاری کرده باشند – گاه بی آغازی را نوعی سرآغاز تلقی می کنند و «ناپایانی» و بی سرانجامی را نوعی سرانجام.
می فرمائید «فقط از پریان...» یک شعر بلند است. باید خدمتتان عرض کنم صفحاتی را که من در این کتاب خط خطی کرده ام اگر شعر باشند؛ خب دیگه! چه بهتر از این؟ بلند و کوتاه بود نشان امری فرعی است.
سپس می افزائید «نه به لحاظ ساختاری...» حرف من این است که مگر نمی شود یک شعر بلند، از چند ساختار به ساختاری برسد که از تعاریف تثبیت شده ی ساختار فاصله گرفته باشد؟ ساختاری چند مرکزیتی، چند زمانی و چند مکانی که در آن واحد، مسیرهای متفاوتی را پیش پای مخاطب بگذارد؟
به رونویسی از دست این و آن که متوسل شوم، فیزیک جدید این نکته را به من متذکر می شود که الکترون ها ، هم زمان قادرند در دو مسیر متفاوت در فضا حرکت کنند. در حالی که مبهوت این نکته ام که چگونه این امور در عرصه ی علم روی می دهد، فکر می کنم تصور ساختاری تو در تو و در عین حال ساختار شکنانه در حوزه ی هنر امری محال نباشد. از طرفی شما چگونه در اولین دیدار با من با فضای ذهنی ام آنقدر عجین و همنشین شده اید که معتقد ید پشت هر یک ازشعرهای این مجموعه «فضای ذهنی» من ساکن اند؟کفر وزندقه که بر زبان نرانده اید ! خیلی هم «منت گزارم و شاکر!» اما حکایت این است که شعرهای اینچنینی، بیان شکوه و شکایتی حدس زدنی نیست! بلکه کشف جزایر پراکنده ای است که تنها ساکن آن که منم، مدام فواصل این پراکندگی را طی می کند. و نمی داند چرا؟ و در این تردد جبری، فکرهای چند دقیقه ی دیگرش را هم نمی تواند حدس بزند!
●رویدادهای این جهان تا چه حد مجاز به ورود به شعرهای شما بوده اند؟ به نظرم هیچ محدودیتی از مواجهه با پدیده ها ندارید. به همین دلیل در عین طنازی و غیر قطعی بودن فضای شعرها نهایتا تصویری از این جهان می دهید که اغراق شده واقعیت بیرونی است . این حرکت آگاهانه است یا حاصل سالیان ممارست؟ آقای باباچاهی، چرا اصرار دارید در هر شعری تکه های متفاوتی از این جهان را کنار هم مونتاژ کنید؟ جهان را چنین می بینید؟
□ حسن پرسش شما این است که «رویداد» و «پدیده» را معادل و مساوی هم قرار داده اید. براین مبنا می توان تا آنجا پیش رفت که زیبایی را نیز یک پدیده و رویداد به حساب آورد . پدیده ای فعال و تعیین کننده! این دریافت را مدیون این بیت حافظ می دانم: مرا به کار جهان هرگز التفات نبود/ رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
بله، همین طور است! تبعیض نژادی! بر هیچ کلمه، عنصر، پدیده و رویدادی در شعر روا نیست. از طرفی «آگاهی» و «ممارست» نسبت خونی نزدیکی با هم دارند.
در این که جهان به ویژه جهان امروز، جهانی چهل یا چارصد هزار تکه است، تردیدی نیست. من این تکه تکه ها را نه آن طور که هستند بلکه به گونه ای که آن ها را «می بینم» با یکدیگر در هم می آمیزم. بیشتر اوقات این «رویت» خاص را هم تحریف می کنم تا وجه محوری آن ها که متاسفانه تراژیک است «در خانه زبان» بنشانم هیمن جاست که طنز از کوره در می رود! با این حساب طنز بی لبخند شعرهای من محصول وجه تراژیک جهانی «چل تکه» است.
من تفاوت های موجود بین پدیده های جهان را نه از یکدیگر تفکیک ، بلکه آنها را تقویت می کنم تا صورت اصلی پدیده ها و مصادیق و ته صورتکشان را آشکار کنم. شما با صفای دل اسم این «بازی« را مونتاژ هم که بگذارید من باز هم بر همین مسیر ویراژ می دهم.
● و سرانجام بگویید چرا ذهن مخاطب دفتر «فقط از پریان ...» را بازی می دهید؟ چرا نقیض هر سطری را کنارش گاه می آورید؟ آیا از این بازی لذت می برید؟ من که یاد گرفتم چطور شعرتان را بخوانم اما سؤالم این است که اگر کسی در این بازی کشف و شهود وارد نشود به او خرده می گیرید؟ ما دائم در نوسانیم؛ میان گزینه های متنوع و گاه متناقض . در نهایت به وحدتی می رسیم که اتفاقا یکپارچه نیست. می بینید حتی جمله خودم شبیه شعرهای شما شده است. آیا به دنبال اثرگذاری این چنینی هستید؟ هدف از نقض مدام، نوسان دائم چیست؟ برای خودتان این جریان چه حکمی دارد؟
□ اگر یکی از کارکردهای «بازی» تهی کردن کلمه ها و ترکیب ها و فکرها از اعمال گفتمانی مقتدر باشد؛ به بازی گرفتن ذهن مخاطب لابد به این نیت خیر انجام می شود که عادت ها و به تبع آن معیارهای هنری خود را ثابت و یگانه و هم زمانی تلقی نکند. در این بازی البته از لذتی هم هست: لذتی دو طرفه. یکی که این در این بازی هم متن به جنبش در می آید و هم ذهن مخاطب! بهتر از این که نمی شود! اینکه شما با «من» غریبِ شعرهای ظاهراً غریبه ی من کنار آمده اید، از آن روست که شوریدگی بازی های زبانی من، مسری است و این سرایت ناگزیر، شاهد ضرورت و طبیعی بودن این بازی هاست، گیرم که در این بازی ، بوی پیرهن و یتگنشتاین از طریق لیوتار به مشام متن های من هم خورده باشد!
اگر به یاد بیاوریم که چطور با ولع گلستان سعدی، آثار عطار، خیام، غزل های حافظ و ... به زبان های فرنگی ترجمه شده اند ، بی آن که به شرق زدگی متهم (مفتخز) شوند، روی غرب زدگی لااقل در این مورد خط می کشیدید!
می گوئید نه؟ از گوته بپرسید!
دیگر اینکه وقتی به مسری بودن شوریدگی متن های خودم کم و بیش مطمئنم، سرکوچه آنقدر منتظر می مانم تا مخاطب در «بازی کشف و شهود» بازی های من شرکت کند. جهان متناقض به جای خودش؛ من اصولا آدم متناقضی هستم. بنابراین اگر «فقط از پریان....» انسجامی از تناقض ها را ارائه کند، چندان بعید نیست!
امضای یادگاری(گزینه شعر) به همراه دی وی دی صدای شاعر
ناشر : موسسۀ تحقیقات نظری اصفهان
تلفن مرکز پخش (اصفهان) 6633450-0311

